پنجره زرد



اول باید بگم که این‌دیگه آخرین آدرسیه که عوض می‌کنم قول می‌دم. در واقع به طرز احمقانه‌ای پتانسیل دور‌ موندن از این فضا رو ندارم!

1

بله با گونه‌ای مواجهیم که به عمیق‌ترین خوددرگیری‌ها مزین شده! و اون کسی نیست جز علی مشهدی:)

خب یه روز که گوشیم دست ماریا بود و داشت توی گروه کلاسمون می‌گشت بهم گفت این پسره چشه؟ و با هم یه الگوریتم خیلی خیلی عجیب و احمقانه براش کشف کردیم. مثلا فرض کنین من یه اطلاع‌رسانی مهم تو گروه کردم و بعدش همه اومدن حرف زدن و وقتی که ایشون می‌خواسته اظهار نظر کنه به بی‌ربط‌ترین پیام‌ها ریپلای کرده و جواب من رو داده اما خواسته خدایی نکرده دست روی پیام من نبرده باشه! به ماریا گفتم نه بابا الکی بزرگش نکن، من که کاری به کارش ندارم! و بله دقیقا ۵ بار رو نشونم داد که همین اتفاق افتاده. یا مثلا یکی از پسرها هست که به محض این‌که حرفی می‌زنه، جناب علی مشهدی علی‌رغم سکوت حداکثری‌ش توی گروه میاد به پیام این بنده‌خدا ری‌اکشن نشون می‌ده و در اغلب اوقات هم صرفا خنده‌ای چیزیه. و چندبار هم این‌جوری بوده که زده به سرش و برخلاف عادت همیشگیش داشته تو گروه یک‌سره حرف می‌زده و تا من جوابش رو دادم دیگه سکوت پیش کرده:|

حالا از همه این‌ها می‌خوام بگذرم. عجیب‌ترینش این بود. متینا خیلی از نمره شیمی عمومی‌ش ناراحته و دائما داره توی‌ گروه یا به من غر می‌زنه اما هیچ‌وقت براش سوال نبوده که من چند شدم. یهو یه‌روز خیلی اتفاقی اومد پرسید تو چند شدی؟ و گفتم نمره‌م رو. آخرش گفت من به این علی‌مشهدی(در واقع فامیلیش رو گفت!) گفتم تو هم خیلی خوب نشدی احتمالا! دیگه منم پیگیر که منظورت چیه؟ گفت نمی‌دونم یهو بهم پیام داد که ازت بپرسم چند شدی:|

جل‌الخالق:|

2

من هنوزم دوست دارم رهام رو بکشم ها! :) کی میاد کمکم؟

3

بله در ترم آتی شاهد غر زدن بنده از مقادیر کثیری از انواع و اقسام آزمایشگاه‌ها خواهید بود:) [ و اگر براتون جالبه تنها تصمیمی که براشون دارم اینه که با علی مشهدی و رهام و مریم هم‌گروهی نباشم:| ]

البته فکر می‌کنم به عنوان کسی که انتخاب واحدش توی رند اول کل دانشگاه بوده گند‌های اساسی زدم:) مثلا با استادی اندیشه برداشتم که تا روز دوم هنوز فقط ۶ نفر باهاش برداشته بودن:دی

4

باز خوبی‌ش اینه که از دست اون مرتیکه روانی نجات پیدا کردم و دیگه ریاضی2 م با اون نیست!! فکر کن نشسته با خودش گفته خب من که از بچه‌های کلاس اینا جز دو سه نفر بدم میاد بذار به همشون از دم 16 و 15 بدم حالشون جا بیاد دیگه واسه من شاخ بازی درنیارن:) به به:)

امیدی به معدل بالای این ترمم نیست حقیقتا!

5

من ورودی جدید بودن رو حقیقتا دوست دارم و نمی‌خوام این ترم حتی شروع شه که بعدش بخواد تموم شه و بعدترش بخوان ورودی‌های جدید بیان!

تازه یکی از بچه‌های کنکوری مدرسه روی میز‌ش به عنوان هدف نوشته بود بیوتکنولوژی تهران! آه. می‌خواستم برم بزنم رو شونه‌ش بگم داداش دمت گرم:|| ولی بی‌خیال جان جدت:/

 

پ. ن1: تو خونه این‌جوری شدیم که یکی یه چیزی می‌گه همه یک ربع زل می‌زنیم به پرده روبه‌رومون. و بعد از یک‌ربع بالاخره یکی یه جوابی بهش میده و دوباره یک ربع بعدی خیره موندن انتظار ما رو می‌کشه:دی

پ. ن2: خب عزیزم گرچه دلم برا خودمون بودن تنگ می‌شه اما سفره چهارنفره آرامشش به مراتب بیشتره اما سفره پنج‌نفره دوست‌داشتنی‌تره:) و آه و امان از سفره‌های شش‌نفره. واضحا حوصله سربرن:|


اول بگم که البته که خوشحال و شاد و پرانرژی نیستم اما خب غمگین هم نیستم!

و بعد اینکه این خاطره واقعا الکی انقدر زیاد طولانی شد. دوست داشتید نخونید بگید خلاصه‌ش رو بگم بهتون یا جاهای مهمش که خوندنش تاثیرگذاره رو براتون رنگی کنم همونجاها رو بخونید. فقط نتیجه‌گیری آخرش خیلی مهمه:) 

باید اون دختره رو به طول و تفصیل تعریف کنم که دم سردر شریف ازم پرسید قاسمی کجاست؟ و خب من اون روز امتحانام تموم شده بود و یه‌مقدار زیبایی از سرخوشی بعد کنکور تو وجودم بود و داشتم با صدای تقریبا کرکننده ای ناوک گوش می‌دادم:) که به زبون اشاره خانومه بهم فهموند کارم داره و آدرس رو ازم پرسید. خب واقعا نمی‌دونستم چه‌جوری بگم همین‌راهی که اومدی رو برگرد برو عقب و به اولین بریدگی که رسیدی نه دومیش برو بالا تا بی‌نهایت و می‌رسی به یه‌جایی که یه عالمه دانشجوی کوله‌به پشت رو می‌بینی و اون رو بپیچ و برو تا برسی به مقصدت! برای همین هم بهش گفتم من دارم از همون‌ور میرم بیا باهام! و خب می‌دونی بهم اعتماد نمی‌کرد چون از یه تعمیرکاری شنیده‌بود که همین‌طور برو بالا تا بهش برسی و این دوستمون جهت بالا و چپ رو اشتباه متوجه شده بود! بگذریم.

راه افتادیم و تقریبا ده دیقه تا یک‌ربع راه پیش رومون داشتیم. به خودم گفتم زهرا حالا وقتشه که به خودت ثابت کنی، روابط‌عمومیت اونقدر‌ها هم اسف‌بار نیست:). و شروع کردم که "هوا یه جوریه که صبح‌ها باید لباس‌گرم بپوشی و عصرها لباس خنک!" خب عزیزم:| گند زدم:) گفت "آره همه پروازهای اصفهان از دیشب تا حالا به خاطر هوا کنسل شده!" (فقط نفهمیدم چه ربطی به حرف من داشت!) و بعد ادامه داد" به خاطر هوا همه پروازها کنسل میشه ولی." بعد خب راستش از اینجا به بعد رو نشنیدم اما حدس زدم که جای‌خالی رو با عبارت "برای حمله موشکی کنسل نمی‌کنن" پر کرده! میدونین وقتی با کسی واقعا حرفی نداری همه موضوعاتتون یه سری طرح دوخطی می‌شن! یکی تو می‌گی جوابت رو می‌ده و سریعا موضوع سوییچ می‌شه.خب فکر کنم حدودا راجع به 7 یا 8 تا موضوع صحبت کردیم که اونی رو که من منتظرش بودم بالاخره به زبون آورد" مطمئنی داریم درست می‌ریم؟ خیلی وقته تو راهیم‌ها!" و بهش اطمینان دادم که بله من هرروز صبح و شب از همین‌جا می‌رم دانشگاه و برمی‌گردم. پرسید شریف درس‌ خوندن خوبه؟ گفتم فکر نکنم بد باشه:) و درباره آرزوهای برباد رفته‌ش و این‌ها صحبت کرد و گفت یه بچه‌ شهرستان هیچ‌جوره نمی‌تونه تو تهران کار پیدا کنه. من واقعا نمی‌دونستم درباره چی داره صحبت می‌کنه برای همین فقط گوش دادم به حرفش. بعد ادامه داد که خوش به‌حالت که اینجا درس می‌خونی. گفتم من دانشگاه تهرانی‌م! گفت آخی ناراحت نباش حالا:/ که واقعا چرا اونجا فکر کرد من ناراحتم؟ :|
بهم گفت اونی که بهم آدرس داد خیلی از سر باز کن بود. یه بخیه تقریبا قدیمی روی صورتش داشت، به نظر من کسایی که از بچگی یه اتفاقی براشون افتاده که مثلا بخیه‌ای چیزی دارن، عقده‌های خیلی زیادی تو وجودشونه به خاطر بچگیشون! فکر کنم برای همین اون آقا آدرس اشتباه به من داد. (الان چند تا باگ وجود داشت. اولی این‌که تو که مهندسی خوندی و خودت رو انقدر بی‌استعداد می‌دونی که نمی‌تونی کاری دست‌و پا کنی برای خودت، چه‌طور ممکنه انقدر نظر دقیق و روانشناسانه‌ای بدی؟ دومی این‌که اون آقا آدرس اشتباه نداد، تو اشتباه فهمیدی. و بزرگترینش این‌که به من و صادق توهین کرد!)

خب ما وقتی 5سالمون بود صادق پیشونیش خورد به اتو و جای سوختگیش شبیه جای یه بخیه موند. من یادمه همون‌موقعی که داشت درد می‌کشید چه‌قدر خوش‌حال بود که شبیه زخم روی پیشونی هری‌پاتر شده:) و من عمیقا گریه می‌کردم که چرا بخیه گوشه چشمم (که الان به نظرم واقعا قشنگه و باعث کشیدگی چشمم شده) روی پیشونیم نبوده که من هم شبیه هری‌پاتر بشم. حتا من انقدری خوش‌شانس بودم که یه‌بار بعد اون زیر چونه‌م هم پاره شد و بخیه نیاز داشت اما پیشونیم هرگز:دی.

بهش چیزی نگفتم چون به خاطر کرم‌پودری که زده بودم نمی‌تونست جای بخیه‌هام رو ببینه. و بعدش فکر کن چی گفت؟ گفت البته از رنگ پوست تیره‌ش مشخص بود که همه بچگیش رو در حال کار کردن بوده! این هم یه نشونه دیگه برای عقده داشتنش. و وای عزیزم من واقعا مخم داشت سوت می‌کشید. البته که من هم پوست نسبتا سبزه و تیره‌ای دارم!

یاد فاطمه افتادم. یه روز که داشتن توی سالن مطالعه پیش دانشگاهی باهم بحث می‌کردن که لباس روشن به من میاد یا نه، فاطمه گفت "نه ببین این‌جوریه که کسی که پوستش تیره‌س باید لباس روشن بپوشه که رنگش روشن‌تر به نظر بیاد و کسی هم که پوستش روشنه باز هم لباس روشن بپوشه تا سفیدیش بیشتر به چشم بیاد و قشنگ تر بشه!" من واقعا برام سوال شده بود که چه‌طوری تونسته وقتی من به عنوان یکی از نزدیک‌ترین دوست‌هاش اونجا نشستم، چنین توهینی بهم بکنه و صراحتا بهم بگه که خب زهرا. تو واقعا معیارهای زیبایی رو نداری!!

باز هم بهش چیزی نگفتم چون کرم‌پودر روی صورتم بود و معلوم نبود که دقیقا پوستم چه رنگیه! ولی دیگه حرفی هم نزدم.

این داستان صرفا برای من فان بود. اهمیتی نداشت و فکر کردم خب از این به بعد توی یه روز معمولی که امتحانام تموم میشه ومی نداره کرم پودر بزنم که کسی که واقعا نمی‌خواد بی‌شعور به نظر بیاد، راحت باشه و قضاوت‌هاش رو راجع به پیشینه و عقده آدم‌ها پیش من خالی نکنه و در درون خودش نگه داره. نمی‌دونم. آدم می‌فهمه تو چه دنیای عجیبی زندگی می‌کنه! چه حرف‌های ساده و صدمن‌یه‌غازی، اتفاقی و ندونسته به قلب آدما شلیک می‌شن! نمی‌دونم. ترسیدم که این مکالمه همون‌قدر که برای من بی‌اهمیت بود برای یه دختر کرم‌پودر زده دیگه مهم باشه و جلوش تکرار بشه. واقعا نمی‌دونم:) 


از لای در نیمه‌بسته این اتاق‌ها که از پشتش صدای گریه شنیده‌ می‌شه، نور پاشیده توی راهروی نیمه‌تاریک، نیمه‌مهتابی و نیمه‌تنگ!

بله جانم. ما همه‌چیزمون نصفه‌نیمه ست اصلا! تو فرض کن نیمه‌جون شدیم تو این سرما. روزای تاریک قوی‌تر برگشتن. اما هنوز از لای در نیمه‌باز اتاق‌ها نور می‌پاشه توی راهرو.

عکس رو ٣صبح امروز گرفتم. دیشب هنوز صبح نشده، این واقعا عجیبه!

 

پ. ن1: دخترم، هیچ‌وقت بچه آخر خونه نباش. همه غم‌ها رو دوش توئه چون کوچیک‌تر از اونی که فریاد بزنی‌شون.

پ. ن2: عزیزم تو ساده‌ای و من دلم برات تنگ شده و دوستت دارم. حتا اگر به خونه ما پناه بیاری و ساعت‌ها توی اتاق قدیمی خودت گریه کنی اما من حتا نبینمت.

پ.ن3: من می‌ترسم یه روز مادر شم و بعد از یه فشار خیلی سخت از طرف بچه‌م بلرزم و حالم بد بشه و فشارم بره بالا تا 18روی 13! خدای من! دیشب فقط تو رحم کردی که هرکدوم از ما نمردیم. برای زیبا، دوستی رو رسوندی تا باهاش تا صبح ویدئوکال کنه و درس بخونه. برای من، دوستی رو رسوندی تا باهام بیدار بمونه و بهم عکس نشون بده و برای مامان، خانواده نگرانی رو قرار دادی تا آرومش کنن! چه‌کسی طاقت غم‌های بزرگ‌تر رو داره جانم؟ 


یکی از شب‌ها یه پستی رو شروع کردم به نوشتن، که درگیر شدم و نرسیدم تمومش کنم و پستش کنم! فردا ظهرش هم که نگاه کردم دیدم دیشب خدا رحم کرد که اون پست رو نذاشتم بس که مزخرف بود.

یه جاییش نوشته بودم: " به مامانم اینا نگفتم از تصادف امروزم و فقط اعلام کردم که کمرم تیر می‌کشه. البته حالا اصلا نیازی به نگرانی نیست. یه دوش گرفتم و بهتر شدم. در واقع اگر الان واقعا غمگین نبودم براتون ماجرای تصادف رو کاملا تعریف می‌کردم یا ماجرای اون دختره که دم سردر شریف ازم آدرس پرسید و من تا قاسمی مشایعتش کردم چون قطعا گم میشد "

خب من الان واقعا غمگین نیستم و دلم برای پست گذاشتن جوری تنگ شده که می‌خوام خلتون کنم.

 من خیلی وقت بود ماشین نبرده بودم بیرون! چون حدودا دو سالی هست که محیط‌زیست واقعا برام خیلی مهم شده و تقریبا الان سه ماهه که سعی کردم چند قدم به پسماند صفر بودن نزدیک شم (خب الان فکر‌ می‌کنم بزرگترین مشکلم با این موضوع و آخرین مرحله احتمالا برای من برمی‌گرده به شستن پدهای پارچه ای!) به هرحال من بقیه رو هم مجبور کردم از ماشین استفاده نکنن یا کمتر این‌کار رو انجام بدن! و خودم هم حتی تاکسی هم سوار نمی‌شم تا خودم رو سرزنش نکنم.

داشتم میگفتم خیلی وقت بود ماشین نبرده بودم بیرون ولی کاملا مسلط بودم به ماشین و حرکات دست و پام رو تقریبا ناخودآگاه انجام می‌دادم! جانی رو رسوندم خونه‌شون و داشتم در کمال عذاب وجدان تنهایی برمی‌گشتم خونه و تقریبا صدای موسیقی رو جوری بلند کرده بودم که هیچ چیز دیگه‌ای نمی‌شنیدم و همزمان داشتم از روی نقشه نگاه میکردم تا نزدیک‌ترین راه رو به خونه پیدا کنم! توی سرازیری مرزداران، با صدای کوبیده شدن وحشتناکی به خودم اومدم! و دیدم بله:) من با سرعت ۵٠ توی سرازیری کوبیدم به یه تاکسی سبزرنگ:)) خب من واقعا انتظار داشتم اولین تصادفم یه ذره با ابهت بیشتر، سرعت بالاتر و صدمات چشمگیرتری همراه باشه! به هرحال ترمز دستی رو کشیدم و اومدم پایین. جانم چی میشه اگه من‌ هم یه بار شبیه این فیلما مثلا تصادف کنم و از شوک نتونم از ماشین پیاده شم یا دیگه نشینم پشت فرمون؟ خب این به‌شدت هم جذابه ولی من اصلا نمی‌تونم انقدر سانتی‌مانتال باشم! (من دقیقا اون‌موقع داشتم به اینا فکر می‌کردم برای همین یه‌کم شوک‌زده به نظر می‌اومدم!) خلاصه که از راننده تاکسیه اصرار که تو زدی سپر ماشینم رو داغون کردی، والا منم انکار نمی‌کردم ولی صرفا نگران خیابون بند اومده بودم و هی پشت هم می‌گفتم بیا ماشین‌هامون رو ببریم یه گوشه درباره‌ش حرف می‌زنیم. و وقتی قبول کرد لوگوی ماشینم رو از وسط خیابون برداشتم و رفتم سوار ماشین شدم. بله، بیشتر به نظر می‌رسه سپر ماشین من داغون شده باشه تا ماشین اون:) خلاصه که رفتیم جلوتر و من می‌خواستم کنار خیابون پارک کنم که حاجی بوق زد که بیا دنبالم! رفتیم خیابون بغلی و باز‌ هم خیابون بعدیش و خوشبختانه بالاخره قبل از این‌که من واقعا از ترس سکته کنم و تصمیم بگیرم پامو بذارم روی گاز و فرار کنم یه جایی ایستاد.

پیاده شدیم و تمام مدت داشت غر سپری رو می‌زد که حتی ذره ای کج نبود! همه‌جاش رو نگاه کرد و من گفتم اگر بخواین می‌تونم خسارتش رو همین‌جا بدم بهتون، اگه نه بگیم پلیس بیاد (از اثرات با گواهینامه رانندگی کردن: شجاعت کافی برای آوردن اسم پلیس و اصلا تصادف کردن:دی)، یا بریم تعمیرگاه هرچی شد من حساب کنم، یا کارتم رو نگه دارین پیش خودتون و.! جدا یه ده دیقه ای داشتم پیشنهاد می‌دادم بهش. بعد همین‌طوری که داشت نگاهم می‌کرد گفت نمی‌خواد. بفرمایید. فقط از این به بعد مواظب باشید! گفتم خب چرا؟ چند بار همین دیالوگ تکرار شد و نهایتا گفت ازتون خوشم اومد. قیافه خوبی دارین! بعد که یه ذره با شک نگاهش کردم گفت منظورم اینه که دختر خوبی هستین. بیشتر دقت کنین تو رانندگی!!

خب عزیزم بعدش که نشستم تو ماشین دست و پام می‌لرزید. وایسادم تا رد شه و براش یه بوق تشکر طور زدم. و بعد همونجا نشستم فکر کردم شاید حرف خیلی مناسبی هم نزد و در واقع اصلا چرا کسی باید بتونه توی اون شرایط اونم به من با این پوشش چنین چیزی رو بگه؟ و خب چرا باید کسی بهم بگه قیافه خوبی دارم وقتی واقعا چنین چیزی رو ندارم؟

به هرحال رفتم خونه، سعی کردم لوگوی ماشین رو بذارم سرجاش و خیلی تمیز و دقیق پارک کنمش توی پارکینگ. انگار که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده:) الان هم واقعا اتفاق خاصی نیفتاده و به جز گردن‌درد و کمردرد اون‌روز، چیزی برام نمونده جز اون سوال‌ها! چرا باید این داستان این‌جوری پیش می‌رفت؟ خب جانم الان واقعا ناراحتم که اولین تصادفم چندان هم باشکوه و ترسناک نبود! :))

 

پ. ن: ماجرای اون دختر آدرس‌پرس خودش به یه پست جداگونه نیاز داره! :) 


با این که الان لیست فهرست مطالبم با ۶ تا پیش‌نویس پر شده و همه‌شون برام مهمن که نوشته بشن و توی این وبلاگ خونده بشن و موندگار بشن؛ ولی فکر می‌کنم باید بگم من یه مشکل عجیب غریبی دارم که نمی دونم چه طوری میشه بی مقدمه درباره خیلی چیزا حرف زد!

مثلا عزیزم ماجرای تصادفم رو نوشتم، خیلی دقیق و حساب‌شده. بعد دارم با خودم فکر می‌کنم خب زهرا با چه دلیل منطقی‌ای می خوای این ماجرای مسخره‌ت رو به خورد مردم بدی؟ یا مثلا یه چیز دیگه‌ای که هست اینه که درباره مشکلاتم توی خونه می‌نویسم و بعد می‌گم "بله! کسی نمی‌تونه کمکی بهت بکنه پس بیهوده ست!" حداقل اگر می‌تونستم از آخر اون پستی که یه لانگ‌شات از ترم یکم ارائه دادم توش، به نتیجه گیری‌ای چیزی برسم و بگم به‌درد هرکسی که در معرض ترم‌یکی شدنه می‌خوره، حتما حتما حتما منتشرش می‌کردم.

دوستان می‌خوام بگم بیاین من و وبلاگم رو نجات بدین از این تفکرات زیادی‌ منطقی‌م. چون من واقعا دلم برای اینجا و همینطوری، روی هوا نوشتن خیلی تنگ شده:) 


عزیزم دارم راست می‌گم

من اگه می‌دونستم انقدر از شلدون و مدلش خوشم میاد هیچ‌وقت بیگ‌بنگ تئوری رو نگاه نمی‌کردم:))

به هرحال پنی هم زیادی بامزه‌ست.

فکر می‌کردم این حرفا نهایتا مال دوران راهنماییه! :دی

 

پ.ن: من خیلی خوشم میاد که کسی بتونه بخندونتم. البته کم هم پیش میاد با یه فیلم واقعا بخندم! خدایا شکرت که این سریال ساخته شده:]


عزیزم تصمیمم رو گرفتم. وقتی از شدت درد شیرین تمرین سخت امروز داشتم به خودم می‌پیچیدم تصمیم گرفتم. یهو یه حسی بهم حمله کرد و گفت که زهرا همین که آدم‌هایی رو دوست داری و کسانی دوستت دارن کافیه. دیدم دوست ندارم تنبل به نظر برسم ولی تصمیم دارم بعضی موقع‌ها دست روی دست بذارم تا ببینم چی پیش میاد! مثلا دیگه فکر و خیال بسه راجع به تمام آزهای ترم دیگه. فکر کردم بیشتر از این‌که از علی مشهدی خوشم بیاد، دوست دارم با خودم درگیر نباشم. مثلا فکر کردم همیشه آدم‌هایی دور و برم بودن که انگار دلشون نمی‌خواسته در آینده آدم درخشانی بشن، می‌خواستن درس‌ها رو پاس کنن و از سر بگذرونن! بعد یک‌دفعه درونم جرقه زد که من مسیر رو پیش میرم (مثل تمام اطرافیانم) هرجور که من رو پیش می‌بره (که این پیش بردن فقط شامل پاس شدن نمیشه! من واقعا به احساس رضایت درونی نیاز داشتم که به علوم‌پایه پناه آوردم!) و نهایتا از خدا می‌خوام که یه دانشمند تحویلم داده باشه! فکر کردم نمی‌خوام در ادامه زندگیم کسی باشم که نتونه هر شبی که پیش اومد رو تا صبح بیدار بمونه و با دوستش حرف بزنه. فکر کردم که دوست ندارم کسی باشم که درمقابل حرف های فلسفی و منطقی دوست‌هاش لال بمونه و فقط بگه نمی‌دونم. یا فکر کردم نمی‌تونم کسی باشم که مثل شلدون وانمود کنه از هیچ‌چیز این دنیا جز فیزیک سر درنمیاره گرچه جذابیت این آدما برام غیرقابل انکاره :) البته که ماریا معتقده عجیب‌ترین نظریه‌ها رو درباره جذابیت من مطرح کردم! به هرحال فکر کردم وقتشه که بگم من اینم!

ماریا توی نوتاش نوشته "من براش بهترین ها رو میخوام.  این جدیه میفهمی؟ براش میخوام که هرگز واژه مقدسی مثل خانواده براش مکدر کننده نباشه و ارزشو همونجا بسازه و پیدا کنه. براش میخوام که تو علم به نحوی به جایگاه دلخواهش برسه که تو مسیر هدفی زیبا و عظیم حرکتش بده‌. براش میخوام که خوبیش رو اطرافیانش تاثیر گذار باشه و بدی روش تاثیر نذاره. من آدم پاکی نیستم. هرگز. میفرماد ارزش آدما به تقواشونه که من زیادی بی ارزشم. برای زهرا اما‌ حقیقتن معصومیتو میخوام. میخوام زهرای تمام لحظه ها و تمام عمرش همون زهرای لحظه هایی باشه که جز خلوص و پاکی تو نگاه و حرفاش پیدا نمیشه. آهای خدا من براش میخوام بی اشتباه راهشو جلو بره. ازون اشتباهای پشیمون کننده. اشتباهای پوشالی."

جانم این چیزی بود که به جونم نشست و فکر کردم به خاطر ماریا هم که شده باید خودم رو دوست داشته باشم! بعد فکر کردم من واقعا دوست‌های مهمی دارم و در هیچ زمانی این‌قدر به ترکیب دوست‌هام افتخار نمی‌کردم. گرچه باید بگم وگرنه احساس می‌کنم چیزی رو کم گذاشتم: هروقت که سارا رو برای کسی جزو دوست‌های مهمم می‌شمرم، دوست دارم اضافه کنم البته که می‌دونم برای اون دوست مهم یا تاثیرگذاری نیستم و این واقعا چیزی از ارزش اون برام کم نمی‌کنه!(فقط گاهی ممکنه در خودم فرو برم که این‌‌هم واقعا مهم نیست. ع میگه انزوا در پیش گیر فرزندم. این هم ابتدایی ترین مرحله انزوا پدر مقدس:) ) در واقع خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم که خیلی چیز‌ها که دخترهای دیگه رو می‌رنجونه برای من فرق چندانی نداره چون به خیلی چیزها بی اهمیتم و دقیقا نمی‌دونم این خوبه یا بد!

 

پ. ن1: نهایتا احساس می‌کنم اون حرفی که می‌خواستم واقعا بگم رو نگفتم. فلذا در یک جمله همین‌جا میگم.

می‌خوام دست روی دست بذارم و ناراحت نباشم از این موضوع؛ چون چارلی بهم گفته هیچ‌کاری نکردن هم خودش یه کاره! من از این حرفش واقعا خوشحال شدم:)

پ. ن2: عزیزم من یه پرفکشنیستی‌‌م که دومی ندارم:) فلذا همه این فرضیه‌ها که دست روی دست می‌ذارم و منتظر معجزه می‌مونم احمقانه‌ست! به هرحال دوست داشتم در چند تا موضوع خاص و مقطعی زندگیم منفعل باشم و چند روز هم چنین زندگی ای رو پیش بگیرم.

پ.ن3: خب باید بگم من خوددرگیر هم هستم و بعد از پ. ن2 باید بگم انفعال برای من از مذموم ترین احساسات دنیاست و من انقدری دوست دارم توی هر موضوعی دخیل باشم و بتونم کاری رو خودم انجام بدم که مثلا اکثر اوقات که کسی ازم چیزی میخواد(توی خیابون حتا) من هول میشم اگه نتونم اون کار رو انجام بدم و کلی فکر میکنم و خودم رو به بدبختی می‌ندازم تا بتونم کاری که طرف خواسته و چندان هم براش مهم نبوده رو انجام بدم! حتا می‌خوام بگم اگر کسی از من کمک نخواد هم مثل یه آدم خیلی فضول میرم سرک میکشم تا ببینم میتونم اون کار رو انجام بدم یا نه! مثلا همین دوشنبه قبل امتحان حوصله خوندن نداشتم و توی مسجد یه جای گرم و کنار شوفاژ دراز کشیده بودم و کتاب "فیزیکدان‌ها"م رو می‌خوندم که دیدم یه خانومه ته مسجد داره از یکی می‌خواد وسایلش رو نگه داره تا بره و برگرده و طرف خیلی راحت گفت نه من می‌خوام برم چنددیقه دیگه(من در این شرایط تا 24 ساعت بعدش هم حاضر بودم بمونم و اون‌کار رو به سرانجام برسونم) به هرحال من از جام پاشدم و رفتم ته مسجد به خانومه گفتم من تا یکی دوساعت دیگه اینجا هستم وسایلات رو بذار کنار من! بعد الان که فکر می‌کنم کسی بیاد اینجوری از من خواهش کنه که بده وسایلات رو نگه دارم بهش شک می‌کنم و ترجیح میدم سنگینیشون رو با خودم بکشم و ببرم :دی

پ. ن4: این چند وقت گنگ بودم! به خاطر امتحانا و به خاطر اینکه هرچی بیشتر میخوندم حرف‌های کمتری برای نوشتن و حرف‌های بیشتری برای گفتن داشتم. از طرفی دوست داشتم اینجا هم بنویسم، پنجره قشنگم:)

پ. ن5: آهنگ عنوان: هیچی نمیشه از بابک افرا.

هروقت واقعا دوست داشتین از همه چی ببرید و با زندگی عادی فقط حال کنین گوش بدینش:) از من به شما نصیحت! 


عزیزم توی همین چندماه اندکی که 19 سالم بود، این دومین باره که عمیقا نمیدونم چی می‌تونم بگم و از کجا باید شروع کنم. مثل اول صبحایی که سرماخوردی و از خواب که بیدار میشی صدات درنمیاد با این‌که داری حرف می‌زنی! 

بار اول بعد از شلوغی‌های آبان بود. وقتی نت باز شد صدام توی اینستا درنمیومد تا چندین هفته. دوست داشتم عکسی بذارم که وای چه قدر دنیا قشنگه. اما واقعا که نبود. بعد از هزاران هفته هم اونقدرها نیست هنوز! (با این‌که همیشه در هر شرایطی پرترین نیمه لیوان رو نگاه می‌کنم و حتا تو یکی از بدترین شرایط همین هفته به یکی از دوستام گفتم "بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم"! ) البته بیشتر به این علت که دوست نداشتم شبیه کسی باشم که دائما داره حرف می‌زنه و وقتی جلوی دهنش رو میگیرن همچنان داره تلاشش رو ادامه میده برای حرف زدن و وقتی دیگه خسته میشن و دستشون رو برمی‌دارن می‌بینن هنوز داره یه بند حرف می‌زنه. انگار نه انگار یه مدت صداش درنمی‌اومده!

جانم ام طوبا از اردن بهم پیام داده اگه میخوای فلان چیزو استوری کن! من فرداش امتحان زیست داشتم ولی نشستم براش توضیح دادم که چه قدر حرفایی که توی اون عکس بود برای من بی معنی بود و دقیقا نمی‌خوام چندان به سمتی کج بشم! ترجیح میدم با خودم کنار بیام، تمام شرایط رو ببینم و از قضاوت به دور باشم. ناراحت شد؟ نه جانم! فکر کرد من منحرف شدم از راه راست هدایت. گفت در تمام این دوهفته فقط دوتا استوری گذاشتی که اونم جوری بود که به هیچکس برنمیخوره باهاش! برام پست‌های دیگه ای فرستاد و حتا نگفت"دلم برات تنگ شده". خب من واقعا فقط "دلم براش تنگ شده!" همین:)

الان هم دوست ندارم بیام بنویسم چه قدر از فضای مسموم شوآف بدم میاد. چه قدر سرگیجه میگیرم وقتی اینستامو باز میکنم. ع بهم میگه از سکوت حرف زدن پارادوکسه. آره عزیزم پارادوکسه. توی جهانی از پارادوکس ها زندگی می‌کنیم که به هر جهتی متمایل بشیم با کله میفتیم وسط یه پارادوکس دیگه!

دوست دارم زندگی انقدر عادی باشه که آدم‌های عادی فکر نکنند حرف‌هاشون مهمه! که فکر نکنند باید حتما استوری بذارند که عقیده میلیون ها نفر رو با چالش روبه‌رو کنه! دوست دارم بتونم بیام بنویسم امروز امتحان زیست دادم و سخت‌ترین رخداد زندگی تحصیلی من تا اینجا بود. که مثلا بگم بله از حال بد دیشب، موهای 15 سانت کوتاه شده‌ای برای من مونده و ناخن‌های از ته گرفته شده‌ای!! حداقل اجازه هست بگم من دوست‌های الانم رو با دنیا عوض نمی‌کنم؟ کسایی که می‌تونستم دیشب فارغ از قضاوت این‌که "زهرا تو الان حرف چندان مهمی نمیزنی!" بهشون پیام بدم و بگم میخوام بمیرم و زیست نخونم! :)

 

پ.ن1: من فکر می‌کردم تکامل خیلی درس گوگولی ای عه! نه جانم اصلا نیست:)) بعد فکرش رو بکن توی کتاب دائما نوشته بود systematists یا phylogenist بیلیو دت فلان! حقیقتا به یه یاس فلسفی رسیدم. باهاشون همونطوری رفتار میکرد که با لفظ ساینتیست:)

پ.ن2: خب من فکر نمی‌کردم یه روزی برسه که به زیست‌شناسی اهمیت بدم! خب هنوزم خیلی نمیدم ولی به هرحال نمی‌خوام جلوش ضعیف به نظر برسم:)

پ.ن3: زندگی انقدر ابنرماله که حتا باید هفته‌ها بشینم به این فکر کنم که دوست دارم ترم بعد هم‌گروهیم کی باشه و کی میتونه باشه؟ جواب این دوسوال کیلومترها باهم فاصله دارن:)

پ. ن4: به ام طوبا گفتم بالاخره یه روزی می‌بینم یه بخشی از عقاید این‌آدمایی که همه‌شون با ما دوستن تو یه نقطه هایی به هم می‌رسه، دوست دارم رو اون نقطه ها رنگ طلایی بپاشم و پررنگشون کنم اگه حتا تمام عمرم پای همین‌کار بره:)

البته که اغراق کردم ولی لطفا این نقطه های طلایی رو در جهت علم حرکت بدینش که من هم بتونم به حرفم راحت‌تر عمل کنم:))

پ. ن5: نهایتا اونی که همیشه راست میگه، در جواب سوالم میگه  ألا إن نصرالله قریب» :) 


عزیزم منو از جنگ می‌ترسونی؟ من خودم هرروز تو جنگم.

اگه می‌بینی از جنگ و مرگ نمی‌ترسم به خاطر اینه که امنیت برام معنای درستی نداره! جانم من واقعا از خونه می‌ترسم اما از جنگ نه :)

 

پ. ن: عنوان از مولانا:

دشمن خویشیم و یارِ آن که ما را می‌کشد

غرق دریاییم و ما را موج دریا می‌کشد


خودم رو مجبور می‌کنم بنویسم. عقب انداختن فایده نداره. از دیروز صبح روی میز آشپزخونه به غروب توی ماشین، به امروز ظهر جلوی مسجد دانشگاه و به الان توی اتوبوس. اما ناتوانم. لالم. گنگم. امشب توی بی‌آرتی از نگاه خیره یکی بهم متوجه شدم دارم اشک می‌ریزم. نمی‌دونم با کی می‌تونم حرف بزنم. نمی‌دونم اصلا چی می‌تونم بگم. تمام دیروز آروم بودم مثل هرروز فقط با کمی تحیر بیشتر. یکهو شب دیدم دارم سوگواری می‌کنم تو دلم. برای خبری که باورم نمی‌شد!

صبح دعوام شد با بابا، ناراحت بودم. اینستا رو باز کردم، آخه ساعت۶ صبح کی اخبار چک میکنه؟ محمدحسین اولین نفر استوری گذاشته بود! اصلا همون یکی بود هنوز شورش درنیومده بود. می‌خواستم ریپلای کنم که انقدر ساده نباش پسر! بعد رفتم استوری بعدی و بعد سایت‌های خبری و بعد کل دنیا رو زیر و رو کردم برای یک خبر تکذیب! مامان توی هال داشت خودش رو می‌زد. ناراحت بودم از دستشون، هنوز خبری هم نشده بود از نظرم، نرفتم توی هال! صادق با چشم‌های پف‌کرده اومد توی آشپزخونه. پرسیدم خوبی؟ سر ت داد. تا غروب که دیدمش فقط یه جمله ازش شنیدم "نفسمون از جای گرم درمیادا!" و ساکت موند. عمه مامان اومد خونه. گریه ‌‌می‌کرد که دیدید چه خاکی به سرمون شد؟ حالا چه کسی مثل سردار خواهد شد برامون؟ ما آرومش می‌کردیم. صادق تو اتاق باهاش حرف زد. احتمالا گفت امیدمون باید به خدا باشه و بهتر از او ها بر سرکار خواهند اومد. زیبا می‌گفت اینستای این روزا حالمو به هم می‌زنه، دنبال بر و روی پیجمونیم و از شهید می‌نویسیم؟! اینستا رو بالا پایین می‌کردم، لایک هم حتا می‌کردم اما باور‌ نه.

همه کانتکتام شدن سپهبد! تحملش برام سخته. صبح به زیبا گفتم استوری گذاشتن گرچه به نظر چیزی نداره، گرچه غرق شدن تو دنیای مدرنه و سال‌ها با هدف شهادت فاصله داره ولی خوبیش اینه که خشم مردم رو برانگیخته می‌کنه و همه به سمت هدف دوان دوان راهی می‌شن. اما عکس پروفایل برام قابل درک نبود. یعنی شما همتون باورتون شده؟ یعنی میخواین بگین من خود حاج قاسمم؟ از مهسو میپرسم چند درصد این آدما واقعا کمبود چیزی رو یه جایی از قلبشون حس می‌کنن؟ انگار عرصه ای پیدا کردن که خودشون رو شبیه همون انسانی جا بزنن که همیشه دوست داشتن "به نظر برسن". نمی‌دونم! امان از ما. که قراره فردا خوابمون ببره. تا الان در آغوش گرم و امن سردار و مِن بعد هم همچنین! تو خوابمون رویا می‌بینیم که من آدم خوبی بودم! دو روز عزاداری کردم. حالا واضحا جایزه‌م یه خواب طولانیه با رشحاتی از شوآف. ماریا میگه قضاوت نکن! جانم. مصطفا.چ که شهید شد بابای همه بود، تموم شد! اون یکی مصطفا هم همین چند سال پیش. براش مثال تابلوی نابودی اسرائیل رو توی میدون فلسطین میزنم که حالا با افتخار، پوزخند، تمسخر یا هرچی از کنارش رد میشیم و فقط "رد میشیم". ما چه‌طور می‌تونیم اینقدر خوا‌ب‌آلود باشیم؟ هر از گاهی خوابمون رو بپرونن و دوباره بخوابیم؟

به خودم گفتم "اگر شنبه رو خوب درس بخونی بهت اجازه میدم یه نصفه روز درس نخونی و بری تشییع جنازه." جنازه؟ باور نکرده بودم. قول کارآمدی نبود! به هرحال امروز رو درس خوندم چون فصل۶ کمپبل به هرحال سخته. دیده بودم و شنیده بودم که امروز توی دانشگاه تهران تجمعه! با خودم گفتم"جوگیرها!" و رفتم دانشگاه تا توی سالن مطالعه خواهران تا شب یک‌بند درس بخونم. ظهر برای نماز رفتم مسجد و اصلا جا نبود. روی پله‌ها نمازم رو خوندم و توی دلم چیزهایی هم نثار "جوگیرها" کردم. برگشتم بالا اما صدای مداحی و تکبیر و شعار بلند شد. هندزفری تو گوشم گذاشتم و آهنگ والسم رو پخش کردم و درجه درجه صداش رو بالاتر می‌بردم شاید بتونم یه ذره درس بخونم. اما صدای شعار و وامحمدا توی گوشم پیچیده بود و درنمی‌اومد. چادرم رو سرم کردم و رفتم پایین. قرار بود از دور نگاه کنم و دیدم توی چهارراه از هر طرف تا جایی که چشم کارمیکنه آدمه! بالای پله‌های پزشکی پر بود و دم در قدس و پایین تا دم بانک آدم وایساده بود. یه سری هم روی چمن ها نشسته‌بودند و آروم آروم گریه می‌کردند. اونموقه دوست داشتم جوگیر باشم، بزنم زیر گریه و بگم دیگه نخواهم خوابید. اما میدونستم قول اشتباهیه به زودی توی این سرما خوابم می‌بره و نابود می‌شم. زدم زیر گریه چون نمی‌تونستم قول بدم. چون دلم برای روضه تنگ شده بود و بله پام از هیئت محبوبم هم بریده شده!

حالا که دارم برمی‌گردم خونه توی پلی لیست‌هام می‌گردم دنبال "دامن‌کشان رفتی" صادق بهم گفته بذار یه چیزی رو خاص خودمون داشته باشیم. مثلا مداحی خوب رو اگه جایی شنیدیم نریم دانلود کنیم، یه کاری کنیم از قبلش، که بتونیم باهاش همخوانی کنیم. ایده‌ش رو الان چند ساله عملی کردم و ناراحتم واقعا که دارم حرفش رو زمین می‌ندازم کم‌کم! به هرحال پیدا می‌کنم چیزی که می‌خواستم رو. بعد فکر می‌کنم طاقت شنیدن روضه ابالفضل داری؟ نه! پس روضه رقیه گذاشتم. قلبم ریش شد.

  این غم تقصیر آتیش پهلومه / زخمام از بوسه بابا محرومه»

+ اگر دوست داشتید بشنوید.

 


اول باید بگم که این‌دیگه آخرین آدرسیه که عوض می‌کنم قول می‌دم. در واقع به طرز احمقانه‌ای پتانسیل دور‌ موندن از این فضا رو ندارم!

1

بله با گونه‌ای مواجهیم که به عمیق‌ترین خوددرگیری‌ها مزین شده! و اون کسی نیست جز علی مشهدی:)

خب یه روز که گوشیم دست ماریا بود و داشت توی گروه کلاسمون می‌گشت بهم گفت این پسره چشه؟ و با هم یه الگوریتم خیلی خیلی عجیب و احمقانه براش کشف کردیم. مثلا فرض کنین من یه اطلاع‌رسانی مهم تو گروه کردم و بعدش همه اومدن حرف زدن و وقتی که ایشون می‌خواسته اظهار نظر کنه به بی‌ربط‌ترین پیام‌ها ریپلای کرده و جواب من رو داده اما خواسته خدایی نکرده دست روی پیام من نبرده باشه! به ماریا گفتم نه بابا الکی بزرگش نکن، من که کاری به کارش ندارم! و بله دقیقا ۵ بار رو نشونم داد که همین اتفاق افتاده. یا مثلا یکی از پسرها هست که به محض این‌که حرفی می‌زنه، جناب علی مشهدی علی‌رغم سکوت حداکثری‌ش توی گروه میاد به پیام این بنده‌خدا ری‌اکشن نشون می‌ده و در اغلب اوقات هم صرفا خنده‌ای چیزیه. و چندبار هم این‌جوری بوده که زده به سرش و برخلاف عادت همیشگیش داشته تو گروه یک‌سره حرف می‌زده و تا من جوابش رو دادم دیگه سکوت پیشه کرده:|

حالا از همه این‌ها می‌خوام بگذرم. عجیب‌ترینش این بود. متینا خیلی از نمره شیمی عمومی‌ش ناراحته و دائما داره توی‌ گروه یا به من غر می‌زنه اما هیچ‌وقت براش سوال نبوده که من چند شدم. یهو یه‌روز خیلی اتفاقی اومد پرسید تو چند شدی؟ و گفتم نمره‌م رو. آخرش گفت من به این علی‌مشهدی(در واقع فامیلیش رو گفت!) گفتم تو هم خیلی خوب نشدی احتمالا! دیگه منم پیگیر که منظورت چیه؟ گفت نمی‌دونم یهو بهم پیام داد که ازت بپرسم چند شدی:|

جل‌الخالق:|

2

من هنوزم دوست دارم رهام رو بکشم ها! :) کی میاد کمکم؟

3

بله در ترم آتی شاهد غر زدن بنده از مقادیر کثیری از انواع و اقسام آزمایشگاه‌ها خواهید بود:) [ و اگر براتون جالبه تنها تصمیمی که براشون دارم اینه که با علی مشهدی و رهام و مریم هم‌گروهی نباشم:| ]

البته فکر می‌کنم به عنوان کسی که انتخاب واحدش توی رند اول کل دانشگاه بوده گند‌های اساسی زدم:) مثلا با استادی اندیشه برداشتم که تا روز دوم هنوز فقط ۶ نفر باهاش برداشته بودن:دی

4

باز خوبی‌ش اینه که از دست اون مرتیکه روانی نجات پیدا کردم و دیگه ریاضی2 م با اون نیست!! فکر کن نشسته با خودش گفته خب من که از بچه‌های کلاس اینا جز دو سه نفر بدم میاد بذار به همشون از دم 16 و 15 بدم حالشون جا بیاد دیگه واسه من شاخ بازی درنیارن:) به به:)

امیدی به معدل بالای این ترمم نیست حقیقتا!

5

من ورودی جدید بودن رو حقیقتا دوست دارم و نمی‌خوام این ترم حتی شروع شه که بعدش بخواد تموم شه و بعدترش بخوان ورودی‌های جدید بیان!

تازه یکی از بچه‌های کنکوری مدرسه روی میز‌ش به عنوان هدف نوشته بود بیوتکنولوژی تهران! آه. می‌خواستم برم بزنم رو شونه‌ش بگم داداش دمت گرم:|| ولی بی‌خیال جان جدت:/

 

پ. ن1: تو خونه این‌جوری شدیم که یکی یه چیزی می‌گه همه یک ربع زل می‌زنیم به پرده روبه‌رومون. و بعد از یک‌ربع بالاخره یکی یه جوابی بهش میده و دوباره یک ربع بعدی خیره موندن انتظار ما رو می‌کشه:دی

پ. ن2: خب عزیزم گرچه دلم برا خودمون بودن تنگ می‌شه اما سفره چهارنفره آرامشش به مراتب بیشتره اما سفره پنج‌نفره دوست‌داشتنی‌تره:) و آه و امان از سفره‌های شش‌نفره. واضحا حوصله سربرن:|


صبح حدودای ساعت 2 رسیدیم. و 4 رفتیم حرم. این بین حتی یک‌دقیقه هم نخوابیدم. اون‌موقع از دست طهورا ناراحت نشدم که انقدر طولش داد تا پاشه و بیاد و اصرار هم داشت که حتما با من بیاد. اما الان دارم از دستش حرص می‌خورم که صبح باعث شد تنها نمازی که می‌تونستم تو حرم بخونم رو نتونم جای درست حسابی‌ای که دلم می‌خواست بخونم. مثلا توی گوهرشاد یا توی فضای اطراف ضریح! به هرحال نماز رو که خوندیم، حدود یه ساعت زیارت کردم و دیدم واقعا توان ندارم که بیدار بمونم. رفتم تو زیرزمین، گرم و خلوت و تقریبا بدون خادم بود. می‌شد خوابید:) همون‌طور نشسته خوابیدم و دقیقا یه ساعت بعدش بیدار شدم! گفتم می‌رم توی صحن که یه بادی به سرم بخوره و بیدار شم. دیدم طهورا ٩بار بهم زنگ زده و من آنتن نداشتم. زنگ زدم گفت بیا سر قرار، من هم تا ۵ دقیقه دیگه اونجام. رفتم و عزیزم خب باز هم توی حرم گرمه به‌هرحال. خوابم برد! و با زنگ طهورا بیدار شدم که دقیقا ٣٧دقیقه بعد از آخرین تماسش باهام بود و گفت من رسیدم به قرار تو کجایی‌؟ :/ بله یک‌ساعت و نیم توی حرم خواب بودم:|

به زور خودمون رو رسوندیم به مهمانسرای حرم برای صبونه ای که گفته‌بودم و خب بیدار شده‌بودم واقعا:) خوب بود و جای دوستان هم خالی.

برگشتیم و خوابیدم تا ظهر و ظهر که بیدار شدم یه پنیک اتک واقعی بهم دست داد. نشستم و درحالی که صدام می‌لرزید و اشک‌ تو چشمام جمع شده بود به طهورا گفتم منتظرم نباش تو برو ناهار. من اصلا اعصاب ندارم. خب می‌دونم چرا اعصاب نداشتم ولی رفتار وابسته و دائما آویزون‌طور طهورا هم مزید بر علته. من واقعا نمی‌تونم تحمل کنم حتا ماریا 24ساعته بهم وصل باشه، طهورا که جای خود دارد! :/

و رفتیم حرم دوباره (با این‌که سارا هرگز تو زندگیش این‌ جمله رو نگفته احساس می‌کنم با لحن سارا گفتم این‌رو :دی) اکثر وقتم رو با ریحانه بودم یا تنها. ریحانه متاهله 


عزیزم از تهران تا اینجا بیش از نود درصد حرف‌ها هول کرونا می‌گرده. از آدم‌هایی که ماسک می‌زنن خیلی خوشم نمیاد. به نظر می‌رسه آدم‌های سطحی باشن که فکر می‌کنن ماسک به کمکشون میاد!

جانم تو از مرگ فرار نکن. این‌جوری وحشی و هار دنبالت میدوئه. آروم باش و حتی اگه نیاز بود بغلش کن:)


گفته‌ بودن باید 1ونیم جمع شده باشیم دم قرآن بزرگه توی راه‌آهن. نماز رو هول‌هولکی خوندم و خودم رو رسوندم اونجا. مامان هم اومده بود اونجا که ببینیم هم‌ رو دم رفتن! یکی‌ از سال‌بالایی‌های مدرسه‌مون رو دیدم! آه. چه کسل‌کننده:| و بعد که داشتم با طهورا همین‌طور الکی حرف می‌زدم، یکی اومد ازم پرسید چی می‌خونی؟ و وقتی گفتم بیوتکنولوژی یه نفس عمیق کشید و گفت قیافه‌ت آشنا بود برام و رفت! رفتم دنبالش و گفتم خب از کجا می‌شناختین؟ گفت منم بیوتکم دیگه! باورتون نمیشه. توی گروه ما به اون کوچیکی با میانگین سالانه ده‌تا ورودی کسی بود که نمی‌شناختمش و من رو می‌شناخت! ٩۴ای بود. سعی کردم کمی باهاش از در و دیوار و استادای گروه حرف بزنم و بعد فهمیدم من اصولا نمی‌تونم با یه ورودی٩۶ به بالا ارتباطی در این مسائل برقرار کنم و سعی کردم درباره پایان‌نامه‌ش که با استاد محبوب من برداشته صحبت کنم که متاسفانه کلا آدم کم‌حرف‌تری از خودم به پستم خورده بود و نتونستم توانایی‌های بی‌بدیلم رو در این عرصه افزایش بدم:|

خلاصه که ازش پرسیدم نظرش راجع به استاد زیستمون چیه؟ و خب قاعدتا چیز خاصی نگفت. من هم گفتم خب من خیلی باهاش حال نمی‌کنم. یه‌ذره بی مسئولیته. و بله. برگشتم پیش طهورا و دیدم نمره‌های زیست اومده:) و خب جانم. گریه نکردم اما اشک تو چشام جمع شد. فقط یاد شب‌ امتحانش افتادم و اون‌همه بدبختیم و یاد روز امتحانش که فکر می‌کردم خوب دادمش و به دل‌آرا که دقیقا دو نمره از من بالاتر شده داشتم می‌گفتم خب چندان هم امتحان سختی نبود! :/

حدودای ساعت 3 بود نشستیم توی قطار. بعد از چندبار تغییر توی چیدمانمون به چنین ترکیبی رسیدیم. ریحانه ورودی ٩۶ گیاه پزشکی (رشته هیجان‌انگیزیه که اسمشم نشنیده بودم تا حالا!) ملیکا ورودی ٩۵ گرافیک، فاطمه ورودی ٩۵ فضای سبز و من و طهورا. می‌دونی آدم‌های خیلی جالبی بودن. ریحانه آرومه و سرش به کار خودشه اما در عین‌حال قواعد دوستی رو خوب رعایت می‌کنه، مودبه و باحاله:) فاطمه خوشگله، نازه، خوش‌صحبته، با آدم‌های زیادی دوستی کرده، باحاله و حرف‌های زیادی درباره‌ش دارم:) ملیکا بامزه‌ست، خوش‌صحبته، خلاقه، عجیب‌غریبه و باحاله:)

با هم حرف زدیم از غذای‌دانشگاه گرفته تا معرفی مدرسه‌قرآنی. همه‌چی واقعا. دیدم فاطمه با خودش دوربین آورده و شروع کردم درباره دوربینش باهاش حرف زدن. از مدل و لنزش پرسیدم و گفت لنزش 18-55 کیت خودشه! سبکه و برای پیاده‌روی اربعین راضیم‌ ازش. و فهمیدم دوربین رو اصلا به همین دلیل که باهاش توی اون چند روز عکاسی کنه خریده. گفتم سخته توی اون مسیر دوربین همراهت باشه. گفت این‌که دوربین همراهت نباشه سخت‌تره. الحق که راست می‌گفت:) ریحانه از اهواز انتقالی گرفته بود دانشگاه تهران. درباره اهواز صحبت کردیم. فاطمه برای هرحرفی یه موضوع مذهبی داشت که بهش ربط بده. زیاد با راهیان رفته‌بود جنوب. گفت شلمچه خود کربلاست، مقر حضرت زهراست و اکثر شهدا از ناحیه بازو و پهلو مجروح شدن اون‌جا و می‌گفت طلاییه مقر حضرت عباسه و اکثر شهدا اونجا اسم‌هاشون عباس یا ابالفضل بوده. نمی‌دونم چه حسی داشتم ولی این‌جوری بودم که داشتم جلوی خودم رو می‌گرفتم این‌ها رو باور نکنم! اما خب شاید باورتون نشه می‌شه مدت‌ها با فاطمه‌ بود و از هم‌صحبت شدن باهاش خسته نشد:)

یکی اومد دم در کوپه‌مون و ازمون خواست که یکی‌مون بره توی کوپه بغلی تا یه خانمی با بچه‌ش بیاد پیش ما. به نظرتون من حوصله بچه داشتم؟ هررررگز:))

فاطمه رفت و خانومه اومد و به محض این‌که رسید ملافه‌ش رو پهن کرد و گرفت خوابید! دیگه جو خواب کوپه رو فرا گرفت و همه خوابیدن. من هم شروع کردم به خوندن کتابم که باید بعد این‌که همه از خواب بیدار شدن براشون توضیح می‌دادم که این "جز و کل" ئه با اون "جز از کل" معروف فرق می‌کنه. و مسلما برای هیچ‌کدومشون اصلا جذاب نبود که هایزنبرگ به چه کوفتی فکر می‌کرده! :)

ملیکا واقعا خفن و هنرمنده. طرح‌های جالبی رو از توی گوشیش نشونمون داد که همه‌ش رو خودش طراحی کرده بود. اغلبشون طرح حرم امام‌رضا بود. انگار از این‌هاست که متحول شده. می‌گفت همه کار‌هام رو کرده بودم که برم ایتالیا اما گفتم یه‌بار هم توی زندگیم برم جهادی و دیگه تصمیم گرفتم همین‌جا بمونم. نمی‌دونم با گرافیک چه‌جوری می‌شه ایران رو نجات داد ولی خب هرچی که هست امیدوارم بهش برسه:))

در تمام این‌مدت و هرموقعی که بچه اون خانومه تو کوپه‌مون بود و پیش باباش نبود، دقیقا آویزون من بود. به این صورت که من خاله بودم و بقیه خانومه! من واقعا هیچ‌گونه محبت رقیقی به اون بچه نکردم:/ و عزیزم سوال من اینه تو که خودت انقدر ناخوب و غیرقابل‌تحملی چرا فکر می‌کنی باید بچه‌ت رو جوری تربیت کنی که فکر کنه هرجوری دلش خواست می‌تونه همه دنیا رو برای خودش تصاحب کنه و همه رو از کار و زندگی بندازه؟ یعنی در واقع منظورم اینه‌ که بچه میارید خودتون بزرگش کنید حتی برای چند ساعت هم نندازیدش رو دوش بقیه‌ای که علاقه خاصی به این‌کار ندارند و مجبورشون نکنین:)

فاطمه اومد توی کوپه‌مون و گفت بچه‌ها بیاین باهم سوره عبس رو تدبر کنیم. (اردو با محوریت تدبر سوره عبسه. روزانه دو ساعت کلاس قراره بذارن) من واقعا اعصابش رو نداشتم. داشتم برای طهورا عکسی رو توی لایتروم ادیت می‌کردم. با خودم فکر کردم سریع بگیم و تموم بشه بره. شروع کردم به صحبت کردن و وجوه مختلف سوره رو شمردم و منظور هر قسمت رو گفتم و آخرش فاطمه و ملیکا که خودشون دوره رو گذروندن دهنشون باز مونده بود و گفتن خیلی خوب بود. ولی حالا بیاین آروم آروم آیه‌به‌آیه باهم پیش بریم. آه:/ ولی خوب بود:))

و اومدن بهمون کاغذ‌هایی رو دادن که روش حدیث نوشته بود و یه شهید که باید از طرفش زیارت می‌کردیم. (آه این اردو واقعا خیلی شبیه اردوی راهیان مدرسه‌ست! :| )

فاطمه بهم گفت شهید بروجردی معروف بود به لبخندش. بهش می‌گفتن مسیح کردستان. همیشه آروم بود. باشه من‌هم سعی می‌کنم آروم باشم جانم:)) 

و دیگه؟

صبحونه رو مهمون امام‌رضاییم انگار:) بله این‌جوریاست.

 

پ.ن1: حدودای 12ونیم خوابیدم و 1 در کوپه رو زدن که پاشید نزدیکیم:) باز خداروشکر نیم ساعت خوابیدم و الان هم می‌خوام برم حرم. امیدوارم طهورا قبول کنه روز هیجان‌انگیزمون رو از ظهر شروع کنیم :دی. چون الان هم همه من‌جمله طهورا خوابیدن و من با موهای خیس اینجام و دارم می‌نویسم:|

پ.ن2: ماریا می‌گه به نظرت رنک چند کلاس می‌شی؟ بی‌شوخی می‌گم ١۴. عزیزم من با خودم قهرم و واقعا خیلی هم جدی‌م. تا وقتی نتایج ترم دیگه نیاد هم آشتی نمی‌کنم. همینه که هست!!


الان توی راه راه‌آهنم که بریم مشهد:) 

این اولین اردوی دانشجویی‌مه و من کمی تا قسمتی دلم شور می‌زنه براش طهورا هم‌سفرمه و نمی‌دونم از این بابت خوش‌حالم یا نه اما فعلا که طبق لیست نه کوپه‌مون با‌ همه و نه محل اسکانمون و بله باید اول کاری سر و کله بزنیم تا پیش هم بیفتیم.

خیلی دوست‌دارم همه جزئیات رو بنویسم. باید درباره کلاس‌های ریاضی ترم‌پیش و کلا ترم 1 هم بنویسم. حرف‌های زیادی دارم اگر تنبلی نکنم. اما فعلا قول می‌دم که آخر هرروز بیام و از اون روز سفر چیزهایی رو تعریف کنم:) شاید بعدا بتونم به دخترم، نور، نشون بدم و بگم این اولین سفر دانشجویی من بود:))

خب عزیزم فعلا این رو داشته باشیم از ساک بستنم.

من همیشه دوست‌دارم از این آدم‌هایی باشم که توی کیفشون خوراکی دارن و یهو رو می‌کنند و بقیه رو خوش‌حال می‌کنند. توی پیش‌دانشگاهی هم همین‌طور بودم. همیشه یه ظرف پر پاستیل رو میزم بود که هرکسی دلش می‌خواست می‌تونست پاستیل برداره. واقعا خوشحالم می‌کرد این‌که می‌تونستم حالشون رو برای چند لحظه خوب کنم. و حالا این شما و این کیف دستی من از نمای بالا:))

از یه طرف دیگه هم خوش‌حالم.

از سه دست لباسی که برداشتم دوتاش زرده:) و خب من همیشه با مامانم سر این‌که زرد بپوشم دعوام می‌شه و فکرش رو بکنین دقیقا اون دو دست لباس رو مامانم برام انتخاب کرد:)) و خب خودم هم باورم نمی‌شه. مامان من که همیشه اصرار داره نباید یه شلوار دیگه زیر شلوارت بپوشی یا کم‌تر بافت بپوش و انقدر ادای سرمایی‌ها رو درنیار (و من واقعا اداشون رو درنمیارم. من خودشونم و نهایتا با سه یا چهارلا لباس پوشیدن همیشه باز هم سردمه:دی) بهم گفت اون لباس کاموایی زرده‌ت رو بردار. و ازم پرسید که آیا شلوار همیشگی‌م رو برداشتم که سردم نشه یا نه؟

این هم نمای بالا از ساکم با حضور افتخاری شال‌گردن عزیزم:))

و یه چیز دیگه:)

برای اولین بار جرئت کردم خودم ابروهام رو مرتب کنم. بالاش خط انداختم و واقعا از مدلشون راضیم:)

و بله. عجیب بود اما بابام اولین‌باری بود که عصبانی نشد از این‌که ابروهام رو دست‌کاری کردم! :/

چرا خانواده‌م واقعا انقدر غیرقابل پیش‌بینی خوب میشه رفتارشون؟ :دی

 

پ. ن: و بله! باید زنگ بزنم و از زن‌داداشم خداحافظی کنم! همین‌قدر رسمی و مسخره:|


از شب پیش به ریحانه و طهورا گفتم که صبح بیدارم نکنن برای حرم رفتن! صبح ساعت 4 با یه خواب آشفته و صدای آلارم طهورا بیدار شدم و دیدم هردوشون که قرار بود ساعت 3 برن حرم، خوابن. بیدارشون کردم و ریحانه که گفت با من برای دعا میاد حرم و جفتمون خوابیدیم و طهورا رفت. ساعت5 هم زیبا بهم زنگ زد که مثلا بیدارم کنه برم حرم! یهو با ترس از خواب بیدار شدم و سردرد گرفتم. همون‌موقع داشتم فکر می‌کردم بهش پیام بدم و بگم تو که از شرایط خبر نداری دخالت نکن! اما این‌کار رو نکردم. به‌جاش سعی کردم بخوابم. فکر می‌کنم من فقط به چند دقیقه تامل نیاز دارم تا بعدا از خشمگین‌شدن‌هام پشیمون نشم. به هرحال حدودای 6 رفتیم حرم و ندبه رو خوندیم و زیارت کردیم و برگشتم تا از فروشگاه آستان‌قدس سفارش‌های مامان رو تهیه کنم:) برای ماریا هم یه تسبیح خریدم که بیشتر از هزاربار بهم گفته دوست داره داشته باشتش. برای این واقعا خوش‌حالم:))

برگشتم و وسایلم رو جمع کردم و دوباره برگشتم حرم. حال غریب وداع. لال می‌شه آدم. نمی‌دونم شاید خوب نباشه برای اولین‌بار بود که یه شوقی هم برای برگشتن به تهران داشتم. همه‌چیز زودتر از اونی که فکر می‌کردم گذشت. دلم برای خیلی چیزها تنگ می‌شه. برای خشمگین نشدن. برای هرروز صبح دنبال فاطمه گشتن و با خنده بهش سلام کردن. برای هول‌هولی خوابیدن و هول‌هولی بیدار شدن. برای سنا. برای همه غرغرهای بچه‌ها. برای حرف‌های سطحی که فکر می‌کنند عمیقن. برای غذاهای بد. برای آب سرد دستشویی. برای اشترودل‌های سرپایی شب آخر. برای ریزریز و خجالتی حرف‌زدن‌های ریحانه. برای گشت‌های حرم. برای شیرنارگیل و فرنی. برای شب‌ها یواشکی خندیدن با ملیکا. برای "به قیافه‌ت نمیاد سال اول باشی‌" های متوالی. برای دائما شنیدن از مدرسه قرآنی. برای مقاومت در برابر تغییر. برای رنگ طلایی. برای کبوتر. برای این پرپری‌های خادم‌ها. برای مغازه‌های توی راه حرم تا حسینیه. برای هوس بامیه‌‌ کردن‌هام و سعی برای پا گذاشتن رو دلم.برای بغض ریحانه. برای پارچه سبز طهورا. برای با آدم‌های جدید گرم گرفتن. برای خوب بودن. برای از روزمره بریدن.

دیگه داریم برمی‌گردیم. همه‌چیز خیلی لب مرزیه. تا رسیدیم توی راه‌آهن گفتن مسافرهای قطار فلان به مقصد فلان سوار شید. کوپه‌ این‌دفعه‌مون: من و طهورا و ریحانه و استاد زینب و اون یکی زینب و محدثه. استاد زینب از بچه‌های مدرسه قرآنیه، دیده بودم با فاطمه دوسته برای همین هم بهش حس خوبی داشتم، بامزه‌س، خوش‌صحبته، از فاطمه خیلی خوشش میاد، باسواده، توی هر حوزه‌ای که می‌تونه نظر درستی بده نمی‌ترسه و حرف می‌زنه، متواضعه و واقعا دوست دارم باهاش دوستی‌م رو ادامه بدم و باحاله:) اون یکی زینب جوگیره، جیغ‌جیغوئه، زیادی دختره، بخشنده‌س، باحال حرف می‌زنه و باحاله:) محدثه تپله، خسته‌س، زیاد غر می‌زنه، از ایناس که خیلی شوخی می‌کنه و جدی جدی شوخی می‌کنه و اصلا نمی‌فهمی داره شوخی می‌کنه، باحاله:)

یکی دوساعتی درباره مدرسه قرآنی حرف زدیم، من یه ذره انتقاد کردم و زینب بزرگه خیلی وقت گذاشت تا جوابم رو بده. شاید دوست داشته باشم وقتی برمی‌گردم توی کلاس‌هاشون شرکت کنم. نمیدونم، دوست‌ ندارم جوگیر باشم. درباره ورزش صحبت کردیم، زینب واقعا به طرز باحالی ورزشکاره و بسکتبالیه. خوشم میاد ازش:)) همون وسط نمره ریاضیم رفت بالا و معدلم. فاطمه هم اومد توی کوپه‌مون و بهم گفت دوست داره یه‌بار ببرتم یه بستنی‌فروشی تو میدون شهدا، من هم دوست دارم. و پاشدم برای نمره مسخره‌م که دونمره زیاد شده بود دونات پخش کردم بین بچه‌ها:) تا همین الان هنوز داریم حرف می‌زنیم باهم. درباره همه‌چیز. عشق بین آدمها، مناطق جنگی جنوب و غرب، انواع و اقسام غذاها، همه چیز واقعا همه‌چیز:)

این‌ها هم بهمون دادن آخر سفری.

و اتفاق احمقانه‌ای افتاد که زینب فحش زیبایی داد. چه‌قدر انسان‌ها حقیرالنفس شدن!

و دیگه؟

این‌که شام الویه خوردیم و در طی مسیر هم هرچی دستمون می‌اومد می‌خوردیم تو کوپه مهمه؟ واقعا باحالن به هرحال:)


فکر کنم اتفاق خاصی نیفتاد جز چند تا جرقه در درونم.

اگه بخوام بگم که بعدا یادم نره‌‌؛ اکثر زمانم رو توی حرم بودم. صبح خواب موندم و بعد از صبونه رفتم حرم تا حدودای 1ونیم. خداروشکر طهورا هم رفته بود پیش فامیلاشون و بیشتر برای خودم آزادی عمل داشتم:) برگشتم حسینیه که برسم به کلاس. ساعت 2 که با عجله و فکر این‌که کلاس دیر شده از خوابگاه اومدم بیرون دیدم استاد، تازه اومده توی خوابگاه! فکر کردم شاید کاری پیش اومده براش! تا 2ونیم نشستم و دیدم تازه کلاس داره شروع می‌شه. یه‌کم ناراحت شدم چون واقعا خوابم می‌اومد. نتونستم بشینم و رفتم خوابیدم. حدودای 4 که پاشدم آماده شدم که برم حرم و قرار بود به خاطر کلاس که توی دارالقرآن حرم برگزار می‌شد و دعای کمیل تا 11 بمونم. برای خودم کتابم رو بردم اما فقط سنگینی‌ش رو به دوشم کشیدم! به جاش رفتم توی صحن نشستم و ادای نگار مستور رو درآوردم:) شب بعد کلاس ریحانه گفت می‌خواد بمونه حرم و طهورا هم خواست که بمونه! من شارژ گوشیم تموم شده بود و می‌خواستم زودتر برگردم و تقریبا طهورا رو با خودم کشوندم. نمی‌دونم این بچه چرا انقدر سخت می‌کنه تصمیم‌گیری برای سه‌ساعت آینده خودش رو. ما که رفتیم ریحانه هم زنگ زد و گفت می‌خواد برگرده. بهتر:)

کلاس امشب، یه‌جور عجیبی بود. من تمام مدت داشتم سعی می‌کردم از جوگیر شدن، تحت‌تاثیر قرار گرفتن یا متحول شدن دور بمونم. یه‌جورهایی از دست خودم ناراحت بودم اما نمی‌خواستم به این راحتی‌ها تغییر کنم. و الان دارم می‌بینم که جوگیر شدم:| به خودم وقت می‌دم. قولی نمی‌دم. فکر می‌کنم و اگر واقعا به همین تصمیم‌ها رسیده بودم و جر‌‌قه‌ها واقعی بودن، به خودم افتخار می‌کنم.

پ. ن: به مامان زنگ زدم و یه جور استفهام‌انکاری پرسیدم سوغاتی که نمی‌خواد بخرم؟ گفت نه. فقط برا پدرجون یه نخودچی‌کشمش بخر. گفتم خب برا اون بخرم برا عمه‌جون هم باید بخرم دیگه. گفت اون‌که معلومه. آها برا داداش‌اینا هم یادت نره، عروس ناراحت می‌شه! برا خودمون هم فلان و فلان بخر:)) بله:)) 


از کتاب مستور یاد گرفتم بشینم و نامحسوس به دنیای مردم وارد بشم. توی  ۵گزارش کوتاه از نوید و نگار»ش نگار می‌ره تو فرودگاه و روی صندلی‌ها می‌شینه و دنیا براش توی سبزی‌ها و دلتنگی‌های خانم‌هایی که اونجا نشستن جریان پیدا می‌کنه. رفتم توی صحن نشستم و زیاد، خیلی زیاد گریه کردم. برای زوجی که پشتم نشسته بودن و شبیه داداشم اینا بودن. گریه کردم و فکر کردم چه‌طور دنیا انقدر تکراری و کوچیکه؟

یاد یکی از پست‌های سارا می‌افتم که نوشته بود ترجیح می‌دم شادی‌های خونه رو از دست بدم تا توی غم‌هاشون شریک نباشم یا یه چیزی تو همین مایه‌ها. برای چند لحظه چنین حسی بهم دست داد و از دوری خوش‌حال شدم و یادم اومد الان دقیقا همون لحظاتیه که دارم خوشی‌ها رو از دست می‌دم و خب خوش‌حال‌تر هم شدم:)

زنگ زدم به مامان و دیدم نه، از اون لحظه‌هاییه که توی غم‌هاشون شریک نیستم. احساس خوشایندی ندارم. فکر می‌کنم جوون‌مردی نکردم، ازشون دورم و فقط می‌تونم گریه کنم برای زوجی با داستان تکراری. چرا آدمی انقدر ضعیف و دوره؟


دارم از اون پاستیل‌هایی می‌خورم که اون روز جلو زیرج‌ نخوردم:) نیوشا و دوستش از دم دکه پشتی اومدن پیشم و نیوشا بهم سلام کرد. دوستش پاستیل رو بهم تعارف کرد و گفتم ممنون نمی‌خورم. یهو نیوشا پاستیل‌ها رو از دست دوستش گرفت و گفت  از دست پسرا قبول نمی‌کنی نه؟ بیا بردار.» منم این‌جوری بودم که :  گفتم که نه ممنون:|»

ولی واقعا الان که فکر می‌کنم اگه خود نیوشا می‌داد بر می‌داشتم چون سه ساعت بعدش که رفتم خونه تو راه برا خودم پاستیل خریدم:دی


دیشب وسط نوشتن پستم خوابم برد و صفحه گوشیم روشن مونده بود. زیاد اتفاق افتاده که وسط کار با گوشی بخوابم ولی هیچ‌وقت دیگه دستم نخورده به صفحه. خیلی مسالمت‌آمیز من و گوشیم باهم کنار اومدیم:دی. این‌دفعه پستم منتشر شده بود و واقعا خیلی تعجب کرده بودم. 

فاطمه اومد بهم گفت دیشب گوشیت آلارمش زنگ خورد و اومدم برات قطع کردمش. گفتم فاطمه امکان نداره من خوابم خیلی سبکه:)) گفت نمی‌دونم دیگه. تازه یه چیزی داشتی می‌نوشتی برات ذخیره رو زدم:)) گفتم لطف کردی و نمی‌تونستم براش توضیح بدم که در واقع لطف خاصی نکردی!

خب ایشالا بتونم پست دیشب رو تمومش کنم:دی


صبح حدودای ساعت 2 رسیدیم. و 4 رفتیم حرم. این بین حتی یک‌دقیقه هم نخوابیدم. اون‌موقع از دست طهورا ناراحت نشدم که انقدر طولش داد تا پاشه و بیاد و اصرار هم داشت که حتما با من بیاد. اما الان دارم از دستش حرص می‌خورم که صبح باعث شد تنها نمازی که می‌تونستم تو حرم بخونم رو نتونم جای درست حسابی‌ای که دلم می‌خواست بخونم. مثلا توی گوهرشاد یا توی فضای اطراف ضریح! به هرحال نماز رو که خوندیم، حدود یه ساعت زیارت کردم و دیدم واقعا توان ندارم که بیدار بمونم. رفتم تو زیرزمین، گرم و خلوت و تقریبا بدون خادم بود. می‌شد خوابید:) همون‌طور نشسته خوابیدم و دقیقا یه ساعت بعدش بیدار شدم! گفتم می‌رم توی صحن که یه بادی به سرم بخوره و بیدار شم. دیدم طهورا ٩بار بهم زنگ زده و من آنتن نداشتم. زنگ زدم گفت بیا سر قرار، من هم تا ۵ دقیقه دیگه اونجام. رفتم و عزیزم خب باز هم توی حرم گرمه به‌هرحال. خوابم برد! و با زنگ طهورا بیدار شدم که دقیقا ٣٧دقیقه بعد از آخرین تماسش باهام بود و گفت من رسیدم به قرار تو کجایی‌؟ :/ بله یک‌ساعت و نیم توی حرم خواب بودم:|

به زور خودمون رو رسوندیم به مهمانسرای حرم برای صبونه ای که گفته‌بودم و خب بیدار شده‌بودم واقعا:) خوب بود و جای دوستان هم خالی.

برگشتیم و خوابیدم تا ظهر و ظهر که بیدار شدم یه پنیک اتک واقعی بهم دست داد. نشستم و درحالی که صدام می‌لرزید و اشک‌ تو چشمام جمع شده بود به طهورا گفتم منتظرم نباش تو برو ناهار. من اصلا اعصاب ندارم. خب می‌دونم چرا اعصاب نداشتم ولی رفتار وابسته و دائما آویزون‌طور طهورا هم مزید بر علته. من واقعا نمی‌تونم تحمل کنم حتا ماریا بیشتر از چند ساعت محدود بهم وصل باشه، طهورا که جای خود دارد! :/

سر ناهار یکی گفت بچه‌هام رو سپردم دست استادم و اومدم. منظورش از بچه‌هاش، سلول‌هایی که کشت داده بود، بود! من دقیقا نفهمیدم کارش چیه ولی خب به نظرم کسی که سلول سرطانی کشت می‌ده باید آدم خفنی باشه به هرحال. می‌دونی یه جورایی می‌فهمم خب تحصیل‌کرده ست و روش حساب می‌کنم. در ادامه گفت فلانی متخصص کَنسِره. یعنی حتی نگفت سرطان چی. به نظرم باید می‌دونست متخصصین هر سرطان از ریشه مسیرشون باهم متفاوته! ناامیدم کرد:/ بعد هم با تعریف کِیس‌های سرطانی که می‌اومدن پیشش ادامه داد و من دقیقا نفهمیدم یه محقق که سلول کشت می‌ده برای چی باید مراجعه‌کننده داشته باشه و برای چی باید به اون‌ها بگه بیمار‌هام. و می‌دونی؟خب به نظرم کسی که آدم بزرگی باشه و کارهای زیادی کرده باشه، مثل عوام به تعریف‌کردن و پذیرفته شدن نیاز نداره و اصلا اگر هم نیاز داشته باشه، انقدر مسخره و غیرتخصصی؟! کاملا ناامید شدم ازش:|

و رفتیم حرم دوباره (با این‌که سارا هرگز تو زندگیش این‌ جمله رو نگفته احساس می‌کنم با لحن سارا گفتم این‌رو :دی) اکثر وقتم رو با ریحانه بودم یا تنها. ریحانه متاهله ازم پرسید ازدواج نمی‌کنی؟ به همین صراحت! گفتم نمی‌دونم تا حالا که کسی ازم خواستگاری نکرده خداروشکر:) باورش نمی‌شد. می‌گفت من هم‌سن تو بودم، شوهرم رو انتخاب کردم از بین بقیه. خندیدم و گفتم بابا خوش‌شانس:)) ناراحت نشدم واقعا.فکر کنم جدا خیلی هم عجیب نیست که کسی نخواد باهام زندگی کنه، خودم هم گاهی حوصله خودم رو ندارم:دی. ولی به‌هرحال فکر کردم دوست‌دارم زندگی خیلی جدیدتری رو شروع کنم ولی نمی‌دونم چه‌طوری، باید بیشتر بهش فکر کنم. (دقیقا منظورم تبدیل زندگی مجردی به متاهلی نیست. اتفاقا اون اصلا منظورم نیست:دی)

وقت نماز هم رفتم توی یکی از کفش‌داری ها خوابیدم. من چه‌م شده؟ :)) چرا انقدر می‌خوابم؟ :)) (و دقیقا این‌که چرا موقع نماز من خواب بودم برمی‌گرده به شانس قشنگم:/)

و رفتیم مشهدگردی. عزیزم می‌خوام بگم این یه معجزه‌ست که آدم‌هایی همچنان تو مشهد زنده‌ن چون واقعا راننده‌هاش به قصد کشت رانندگی می‌کنن:) یعنی این‌جوری که یکی‌شون کاملا راهش رو تغییر داد و به سمت ما کج کرد! :دی

به‌ هرحال به شیرنارگیل عزیزم رسیدم:)) واقعا بی‌نظیر بود مزه‌ش و امیدوارم فراموشش نکنم به این زودی‌ها:)

 

شب که برگشتیم خوابگاه برامون کلاس گذاشتن با آقای چیت‌چیان. به ماریا گفتم زیاد "مدرسه قرآن" بازی در نیاوردن و نهایتا به نظرم چیز خوبی از آب دراومد. درباره تعریف ذکر و تزکیه صحبت کردیم و واقعا پیچیده‌ست جانم. امیدوارم یه ذره برام بیشتر حل بشه. یه‌چیزی که هست اینه که هرچی بیشتر درباره یه موضوع علمی و تخصصی صحبت می‌کنی، بیشتر باز میشه و بیشتر جای کار داره. یه‌جورایی انگار تو به سمت جلو حرکت می‌کنی و پایان ماجرا با سرعت بیشتری ازت دور می‌شه. به صورت کلی سوره عبس رو باز کردیم و درباره مفاهیم زیادی باید باهم صحبت کنیم.

و یه چیز واقعا ناراحت‌کننده. دختره تی‌شرت ناسا پوشیده و من ذوق کردم کاملا:)) ازش پرسیدم چی می‌خونی؟ گفت الهیات:| با این‌که خورد تو ذوقم خودم رو از تک‌و تا ننداختم و گفتم تی‌شرتت خیلی قشنگه:) دوستش گفت آره خیلی شاخه! خودش گفت بد نیست. ولی اون‌قدرها هم هیجان‌انگیز نیست. آه:/ چه‌قدر گاهی بعضی آدم‌ها کسل کننده‌ن!

و این‌که باید بگم علی مشهدی رو دیدم و باهاش چشم‌توچشم شدم و جفتمون سرمون رو انداختیم پایین و در کمال صلح و آرامش از کنار هم رد شدیم؟ :دی

 

پ. ن: می‌خواستم عکس‌هایی رو آپلود کنم. حوصله و نت درست‌حسابی به دست بیارم این‌کار رو خواهم کرد:) 


عزیزم از تهران تا اینجا بیش از نود درصد حرف‌ها حول کرونا می‌گرده. از آدم‌هایی که ماسک می‌زنن خیلی خوشم نمیاد. به نظر می‌رسه آدم‌های سطحی باشن که فکر می‌کنن ماسک به کمکشون میاد!

جانم تو از مرگ فرار نکن. این‌جوری وحشی و هار دنبالت میدوئه. آروم باش و حتی اگه نیاز بود بغلش کن:)


از کتاب مستور یاد گرفتم بشینم و نامحسوس به دنیای مردم وارد بشم. توی  سه گزارش کوتاه از نوید و نگار»ش نگار می‌ره تو فرودگاه و روی صندلی‌ها می‌شینه و دنیا براش توی سبزی‌ها و دلتنگی‌های خانم‌هایی که اونجا نشستن جریان پیدا می‌کنه. رفتم توی صحن نشستم و زیاد، خیلی زیاد گریه کردم. برای زوجی که پشتم نشسته بودن و شبیه داداشم اینا بودن. گریه کردم و فکر کردم چه‌طور دنیا انقدر تکراری و کوچیکه؟

یاد یکی از پست‌های سارا می‌افتم که نوشته بود ترجیح می‌دم شادی‌های خونه رو از دست بدم تا توی غم‌هاشون شریک نباشم یا یه چیزی تو همین مایه‌ها. برای چند لحظه چنین حسی بهم دست داد و از دوری خوش‌حال شدم و یادم اومد الان دقیقا همون لحظاتیه که دارم خوشی‌ها رو از دست می‌دم و خب خوش‌حال‌تر هم شدم:)

زنگ زدم به مامان و دیدم نه، از اون لحظه‌هاییه که توی غم‌هاشون شریک نیستم. احساس خوشایندی ندارم. فکر می‌کنم جوون‌مردی نکردم، ازشون دورم و فقط می‌تونم گریه کنم برای زوجی با داستان تکراری. چرا آدمی انقدر ضعیف و دوره؟


تقریبا همه بچه‌های ورودی زیستمون برای من دور و مسخره و سطحی‌ و اهل عیاشی و این‌هان. یک مدل عجیبی از افراط و تفریط. یک‌جورهایی غرق نشدن توی مطالب، راحت گذشتن و برنامه‌ای برای آینده نداشتن توی چهره‌شون می‌بینم. نمی‌دونم شاید هم اشتباهه. به‌هرحال من یک ترم یک درس سه‌واحدی مهم و بسیار اعصاب‌خردکن باهاشون گذروندم و خب توی این‌ یک ترم نظرم عوض نشد:) می‌دونی؟ بیشتر این‌طوری گذشت که من با کسی ارتباطی برقرار نمی‌کردم تا خود طرف نمی‌اومد طرفم. یه‌ذره احمقانه‌ست اما من این‌طور بودم. چیز دیگه‌ای که درباره زیستی‌ها ازش خوشم نمیاد اینه که خودشون رو کوچک و ضعیف می‌بینن و دوست‌داشتن هرطوری شده با ما بیوتکی‌ها (که واقعا خیلی عادی‌ایم:/) ارتباطی برقرار کنند یا دوست بشن. و خب من با اون‌همه دوری و نچسبی‌م هم جز بیوتکی‌ها به حساب میام و از این قاعده تا حدی مستثنا نیستم! اما باز هم با این ارتباط‌ها اتفاق جدیدی برای فکر من نیفتاد.

اما شبنم فرق داره. اول نمی‌شناختمش و توی گروه حل‌تمرین حرف‌های بامزه‌ای می‌زد، جواب کسایی رو می‌داد که جوابشون رو کسی نمی‌داد و می‌خندید. خیلی چیزها رو جدی نمی‌گرفت و صمیمی‌ بود. اما عکس‌هاش رو که می‌دیدم انگار توی کلاس تا حالا به چشمم نیومده بود. مثل من کلاس رو جدی نمی‌گرفت و از حرف‌هاشون فهمیدم چندبار مثل من بعد از حضور و غیاب یواشکی از کلاس خارج شده:) البته فکر نمی‌کردم اگر ببینمش ازش خوشم بیاد. یک روز که سرکلاس ریاضی داشتم یکی از پست‌های همین وبلاگ رو می‌نوشتم و تقریبا ته کلاس نشسته بودم، یکی از پشت‌سر زد روی شونه‌م و یه کاغذ انداخت جلوم. روش نوشته بود پوزیشنت رو تغییر نده ;)». برگشتم نگاهش کردم و بله شبنم بود:) و داشت سعی می‌کرد بخوابه:)))

خب شبنم باهام صمیمی بود در حالی‌که حرفی نمی‌زدیم، هنوز هم نزدیم. حتی یک‌بار هم سر کلاس باهاش نقطه‌خط بازی نکردم در حالی که هزاربار این‌ کار رو با متینا انجام دادیم. با هم درباره بچه‌های مسخره صحبت نکردیم و با هم به استاد ریاضی‌مون فحش ندادیم.

این دختر واقعا عجیبه. خیلی خیلی خیلی زیباست. رفتار خوبی داره، لبخند جذابی‌هم. بامزه‌ست، قدش بلنده، مدل خوبی لباس می‌پوشه، موهای نرم و بلندی داره و خب به نظرم این آدم برای اون پسرهای مسخره زیستی باید جذاب باشه. من خیلی دیدمش با بچه‌ها، توی لابی پردیس علوم یا بوفه، توی کتابخونه یا حتی سلف، هردفعه هم با یک دختر جدید داشته با ذوق و شوق حرف‌هایی رو می‌زده و می‌شنیده اما یک‌بار هم تا حالا با یک پسر ندیدمش. نه عزیزم. فرضیه این‌که کلا ارتباطی خارج از این چارچوب‌ها با دخترها داشته باشه یا از چنین دوستی‌هایی بترسه تماما رده. نمی‌خوام بگم این مهمه اما جذاب‌ترش کرده به‌واقع.

یک روز که برای اعتراض ریاضی رفتم دانشگاه با یکی از دخترها نشسته بود توی لابی پردیس و تا من رو دید بلند سلام کرد و پاشد بغلم کرد. موهاش رو قرمز کرده بود. بهش گفتم  ترم جدید رو داری با قدرت شروع می‌کنی:) خبریه؟» خندید و گفت ترجیح می‌دم فعلا آدم‌های بیشتری رو بشناسم تا یکی رو اونقدری بشناسم که حالم ازش به‌هم بخوره.

قضیه اینه که دوست دارم بدونیم که گرم بودن و جوگیر نبودن واقعا مهمه. می‌دونی من دوست دارم تو ذهن خیلی‌ها به خوبی ثبت بشم و شبنم این‌طوریه. زهرا باید بدونی که سخت نگرفتن اون‌قدری جذابه که ممکنه واقعا آدم‌ها رو درگیرت کنه، مثلا دختری که هم‌رشته‌ایت نیست و باهم تا حالا دوستی خاصی نداشتین و دختر بی‌چاره فردا از ١٢٧صفحه کتاب شیمی‌آلی کوییز داره و فقط ٢٧ صفحه‌ش رو خونده و حتی به تمرین‌هایی که باید برای ریاضی تحویل بده، اصلا نگاه‌ هم ننداخته. می‌دونی برا من واقعا خوش‌حال‌کننده‌ست که یه پست از وبلاگ کسی درباره‌م نوشته بشه حتی اگر خودم ندونم :)


دخترم تو مثل مادرت نباش. کاری نکن که وقتی یکی از شب‌های ١٩سالگیت داشتی آهنگ عربی گوش می‌دادی، احساس پوچی محض کنی و فکر کنی از زندگی تماما عقبی. من این رو برات به تفصیل توضیح می‌دم.

اما نور من، بدون که مادرت یه روز از صبح تا شب تمام انرژی‌ش رو روی این گذاشته‌بود که به این فکر کنه که دوست‌داره دقیقا چندتا از زبان‌های دنیا رو بلد باشه یا چندتا عبارت خودش به دنیا اضافه کنه؟

خب جانم، بیا قبول کنیم همه زبان‌ها پتانسیل همه‌چیز رو ندارن. بهتره که هرکاری رو درست به چیزی که براش ساخته شده بسپاریم. مثلا عربی رو می‌ذارم کنار تا هروقت خواستم حسم رو به تو یا کسی که دلم رو قبل‌ از تو بهش داده بودم بیان کنم، بدون اتلاف با بیشترین پتانسیل عاطفی به زبون بیارمش. یا برای شعرهای عرفانی و بحث‌های فلسفی همین‌ فارسی خودمون خوبه اما اگه بخوام برات رمان بخرم، احتمالا باید فرانسوی بلد باشی:) گرچه فارسی‌ هم تاحدی کارت رو راه می‌ندازه اما ادبیات فرانسه چیز دیگه‌ایه. و بله عزیزم، من دوست‌ دارم توی‌ خونه با تو انگلیسی صحبت کنم وقتی دارم ازت می‌پرسم دوست داری امشب شام چی‌ باشه؟ توی خیابون وقتی داریم از کنار اسباب‌بازی فروشی‌ها و یا حتی کانون‌پرورش‌فکری رد می‌شیم باید ازت بپرسم وات کایند آو دیز دو یو وانت؟». انگلیسی برای صحبت‌های روزمره‌مون. می‌فهمی منظورم رو دخترم؟ شاید تو گاهی حرف‌های من و پدرت رو متوجه نشی، چون داریم بعد از یه روز کاری شلوغ باهم به آلمانی نتایج آزمایش‌هامون رو تبادل می‌کنیم و هم‌زمان پدرت داره آخرین مقاله‌ای که خونده رو برای من توضیح می‌ده:) و احتمالا در همون لحظات برادر بزرگترت میاد و به ایتالیایی ازمون می‌پرسه اسپرسو یا چای؟ و یه چشم‌غره بهش می‌رم که یعنی درسته زبان مناسبی رو انتخاب کردی، ولی دلیل نمی‌شه چیزی رو با چای مقایسه کنی تو این خونه!» یادت باشه وقتی مادربزرگت بهت زنگ می‌زنه باید مازنی جوابش رو بدی، عزیزم ساروی نه‌ها! مازنی،اصلا بابلی! در آخر میام پیشونیت رو می‌بوسم و به ترکی بهت می‌گم که مسواک فراموش نشه و خوابت داره دیر می‌شه. چون به نظرم ترکی اون‌قدر بامزه هست که برات بخوام شبت رو باهاش تموم کنی و شاید هم روزت رو باهاش صبح کنی:)

عزیزم من واقعا تو رو دوست دارم و به خاطر کیفیت زندگی تو هم که شده می‌خوام تمام این زبان‌ها رو یاد بگیرم:)

پ. ن: کاش عربی انقدر رویایی نبود که من رو این‌قدر به فکر وانمی‌داشت وقتی باید دستورکار آز تجزیه رو که سه‌ساعته جلومه رو بخونم و تمرینای ریاضی رو حل کنم. 


دخترم تو مثل مادرت نباش. کاری نکن که وقتی یکی از شب‌های ١٩سالگیت داشتی آهنگ عربی گوش می‌دادی، احساس پوچی محض کنی و فکر کنی از زندگی تماما عقبی. من این رو برات به تفصیل توضیح می‌دم.

اما نور من، بدون که مادرت یه روز از صبح تا شب تمام انرژی‌ش رو روی این گذاشته‌بود که به این فکر کنه که دوست‌داره دقیقا چندتا از زبان‌های دنیا رو بلد باشه یا چندتا عبارت، خودش به دنیا اضافه کنه؟

خب جانم، بیا قبول کنیم همه زبان‌ها پتانسیل همه‌چیز رو ندارن. بهتره که هرکاری رو درست به چیزی که براش ساخته شده بسپاریم. مثلا عربی رو می‌ذارم کنار تا هروقت خواستم حسم رو به تو یا کسی که دلم رو قبل‌ از تو بهش داده بودم بیان کنم، بدون اتلاف با بیشترین پتانسیل عاطفی به زبون بیارمش. یا برای شعرهای عرفانی و بحث‌های فلسفی همین‌ فارسی خودمون خوبه اما اگه بخوام برات رمان بخرم، احتمالا باید فرانسوی بلد باشی:) گرچه فارسی‌ هم تاحدی کارت رو راه می‌ندازه اما ادبیات فرانسه چیز دیگه‌ایه. و بله عزیزم، من دوست‌ دارم توی‌ خونه با تو انگلیسی صحبت کنم وقتی دارم ازت می‌پرسم دوست داری امشب شام چی‌ باشه؟ توی خیابون وقتی داریم از کنار اسباب‌بازی‌فروشی‌ها و یا حتی کانون‌ پرورش‌ فکری رد می‌شیم باید ازت بپرسم وات کایند آو دیز دو یو وانت؟». انگلیسی برای صحبت‌های روزمره‌مون. می‌فهمی منظورم رو دخترم؟ شاید تو گاهی حرف‌های من و پدرت رو متوجه نشی، چون داریم بعد از یه روز کاری شلوغ باهم به آلمانی نتایج آزمایش‌هامون رو تبادل می‌کنیم و هم‌زمان پدرت داره آخرین مقاله‌ای که خونده رو برای من توضیح می‌ده:) و احتمالا در همون لحظات برادر بزرگترت میاد و به ایتالیایی ازمون می‌پرسه اسپرسو یا چای؟ و یه چشم‌غره بهش می‌رم که یعنی درسته زبان مناسبی رو انتخاب کردی، ولی دلیل نمی‌شه چیزی رو با چای مقایسه کنی تو این خونه!» یادت باشه وقتی مادربزرگت بهت زنگ می‌زنه باید مازنی جوابش رو بدی، عزیزم ساروی نه‌ها! مازنی،اصلا بابلی! در آخر میام پیشونیت رو می‌بوسم و به ترکی بهت می‌گم که مسواک فراموش نشه و خوابت داره دیر می‌شه. چون به نظرم ترکی اون‌قدر بامزه هست که برات بخوام شبت رو باهاش تموم کنی و شاید هم روزت رو باهاش صبح کنی:)

عزیزم من واقعا تو رو دوست دارم و به خاطر کیفیت زندگی تو هم که شده می‌خوام تمام این زبان‌ها رو یاد بگیرم:)

پ. ن: کاش عربی انقدر رویایی نبود که من رو این‌قدر به فکر وانمی‌داشت وقتی باید دستورکار آز تجزیه که سه‌ساعته جلومه رو بخونم و تمرینای ریاضی رو حل کنم. 


الان دراز کشیدم جلوی کتابخونه‌م و با ویوی کتاب‌های مورد‌علاقه‌م دارم این رو می‌نویسم.

من واقعا کرم کتاب نیستم، بودم ولی الان دیگه نه! کتاب‌های واقعا زیادی که بتونم بهشون افتخار کنم نخوندم اما تا دلتون بخواد شبیه نویسنده‌ها و شاعرها فکر کردم، قلم به دست گرفتم و نوشتم! من هیچ‌وقت رمان‌های کلاسیک رو نخوندم، کتاب‌های جلال رو ورق نزدم، بین صفحات کتاب‌های روان‌‌شناسی غرق نشدم و لابه‌لای سطرهای کتاب‌های خاطرات آدم‌های بزرگ شنا نکردم! من حتی کتاب‌های نوجوان زیادی هم نخوندم، اما اون‌ها رو بیشتر از همه خوندم. یه‌هفته هرشب رفتم تا برج‌میلاد تا خالق‌هاشون رو ببینم. می‌دونی عزیزم؟ من داشتم از استرس جون می‌دادم که پدر هستی رو در چندمتری خودم می‌بینم. موقع صحبت کردنش درباره داستانم، بوی سرمست‌کننده جنوب و صدای موج‌های دریا می‌اومد. این از بزرگ‌ترین بخش‌های زندگی منه. این‌ که به‌ جای نوجوون‌های داستان‌ها زندگی کنم. توی مدرسه

هاگوارتز درس می‌خوندم و مثل بچه‌های

اسپایدرویک دنبال نقشه‌ها می‌گشتم. چند روزی به جای

ماری آینده رو پیش‌بینی کردم. تفنگ سیب‌زمینی

اسپادمورفی رو دستم می‌گرفتم و

مادربزرگم رو که می‌دیدم، فکر می‌کردم که تقصیر منه اگه موهاش آبی بشه. با قورباغه‌ها به کتاب‌خونه می‌رفتیم توی خیالم و با خوندن

غول بزرگ مهربان دیگه از غول‌ها نمی‌ترسیدم. یه‌ مدت‌هم توی مدرسه‌‌ی خیالیم با

ماتیلدا و

جودی‌دمدمی دوست بودم. وقت‌هایی می‌شد که با 

ساده برای پری گریه می‌کردیم که معتاد شده‌بود و راه فراری نداشت. یادمه یک‌بار از چشم

گلی به بیرون پنجره اتاقم - که وسط ساختمونمون واقع شده و در واقع هیچ‌ ویویی نداره، یعنی 10متر جلوتر از پنجره‌ اتاقم پنجره آشپزخونه خودمونه- نگاه کردم و اتوبانی رو دیدم که به یه پل ختم شده و ماشین‌های خیلی زیادی از روش رد می‌شن و حتی دریا رو دیدم که با کوله سفید داره از روی پل رد می‌شه. من با

رها مسابقه شطرنج می‌دادم و به‌خاطر زله بم گریه کردم. سوار ماشین‌زمان

پروفسور زاالک شدم. با

گرگ‌ها گریه کردم. با

یونس پیانو می‌زدم و با زبون رمزی اون می‌نوشتم گاهی. با

مژی رفتم سرزمین‌عجایب و گم شدم. با

دختره به کله‌معلق‌های دلقک‌خان خندیدم. من دستم عرق نمی‌کنه خیلی، اما یک‌مدت مثل

بهنام مدام دستم رو به شلوارم می‌کشیدم تا خشک بشه. به‌خاطر

مسیح عاشق جبر ریاضی شدم و توی المپیاد شرکت کردم. با

هستی توی کلک روی آب مثل آنه نمایشنامه اجرا کردیم. برای

زیبا طناب و آب‌میوه پاکتی خریدم.

جمیل از روی دره‌ها و قله‌ها می‌پرید و من‌هم. با بکتاش دوتار می‌زد توی‌ خیابون‌های بازار و من تماما گوش می‌شدم براشون. من یک‌بار که می‌خواستم برم استخر، روی بازوم رو چک کردم که نکنه مثل تتو‌های

داگلاس روش باشه. با

آگوست تجربه سفر فضایی رو داشتم.

هزل رو تا کلاس‌های انجمن همراهی می‌کردم.

درگون شبیه من بود، با او برای تی‌پی و خواهرش غصه خوردم، پنهانشون کردم و عذاب‌وجدان گرفتم. پسرها من رو توی فوتبال‌هاشون راه می‌دادن اما من ترجیح می‌دادم توی

جوادیه فوتبال بازی کنم. بعد هم یاد گرفتم کار بدی نیست که با مهدی و علی تو حیاط خونه دوچرخه‌بازی می‌کنم، من مثل

نگار هیچ دختری توی همسایه‌هامون نداشتم که باهاشون بازی کنم. پس روزها زهرا بودم همراه پسران و شب‌ها نگار بودم علیه دختران. 

این زندگی‌ منه. پر از دوست‌های عجیب و غریب که خیلی خیلی دوستشون دارم. شاید گاهی ناراحت بشم که کتاب بزرگسال خیلی کم خوندم اما به قول شازده‌کوچولو با آدم‌بزرگ‌ها که نمی‌شه دوستی کرد. مثلا من عاشق هیبت و شهامت

ارمیا شدم و هزاربار دلم با تمام کتاب‌های امیرخانی براش ریخت اما دوستش نه! می‌دونی اون‌ها دورن اما شبیه آدم‌های زندگی‌های معمولی. می‌تونم توی همین دنیا بدون ذره‌ای سختی پیداشون کنم. چه نیازی هست که بخوام مثلا ٣٠٠صفحه کتاب بخونم براشون؟

همه این‌ها رو گفتم که بدونم من خیلی هم زندگی‌م رو تلف نکردم. شاید چیز دندون‌گیری نباشه و بعدا نتونم توی رزومه‌م بنویسم n تا کتاب کودک و نوجوان خوندم. اما می‌‌تونم بگم زندگی کردم و دوست‌های زیادی دارم:)

دیشب وسط تمام ناراحتی‌ها، نگرانی‌ها غرغرهای مردم، وحشت‌ها و خبرهای ضد و نقیض تعطیلی، اخبار چیزی گفت که از جایی از اعماق وجودم لبخندی بلند شد و اومد روی لب‌هام نشست. حس کردم دوست دارم کِل بکشم و برقصم از خوش‌حالی. (البته که خیلی هم بلد نیستم:دی) برای پدر هستی و زیبا. برای خالق دوست‌های دوست‌داشتنی‌ من. فرهاد حسن‌زاده نازنین در یه قدمی نوبل کوچکه و من چه‌طور می‌تونم آروم و بی‌هیجان باشم؟ خدایا به هانس کریستن اندرسونت قسم این جایزه رو برسون به دستش:)) خب؟

پ.ن1: لینک‌ها اکثرشون به گودریدزه. فلذا با وی‌پی‌ان بازش کنین:))

پ.ن2: من هیچ‌کدوم از کتاب‌هام رو نمی‌دم نور بخونه. چون خرابشون می‌کنه. هروقت مطمئن شدم می‌تونم بهش اعتماد کنم، یکی یکی می‌دم بخونه و دوباره پسشون می‌گیرم:))

پ.ن3: البته من حتی امیدوارم بعدا به بچه‌م کتاب کمپبلم که کاغذاش زرد شده و گوشه‌هاش خورده‌ شده رو نشون بدم و بگم همه موهای سفیدم به‌خاطر همینه:) و بعد می‌گم بشین تا عجیب‌ترین و پرحادثه‌ترین سال زندگیم (یعنی ١٩سالگیم) رو برات تعریف کنم ^.^


نمی‌دونم. دوست دارم کامل بنویسم که پر از خشمم. که چه‌جوری می‌گذره و نمی‌گذره حتی! اما فعلا چیزی که مهمه اینه که هیچ‌وقت این‌قدر پر از انگیزه قتل نبودم:

صبح به بچه‌های اکیپ دبیرستانم روز مهندس رو تبریک گفتم. با این‌‌که دوست نداشتم این‌کار رو بکنم اما انجامش دادم چون تنها کسی‌ام که توی اون گروه مهندسی نمی‌خونم. حتی فکر می‌کنم نگار خیال می‌کنه یه‌کم حسادت هم می‌کنم بهشون که مهندس می‌شن:) خدایا من سکوت می‌کنما ولی خداوکیلی کسی که یه واحد هم ریاضی به‌طور جداگونه نمی‌گذرونه برای ما می‌شه مدعی مهندسی بعد منی که قراره ریاضیات مهندسی بگذرونم باید بهش حسودیم بشه؟ :)) بگذریم.

عصر رفتم توی اینستا و دیدم کسی که ازش واقعا فراری‌م عکس فارغ‌التحصیلی‌مون رو گذاشته و نوشته عکس پر از مهندس‌های قشنگ» و من رو هم روش تگ کرده! خدای من:))) رفتم بهش گفتم من متاسفانه نتونستم مهندسی قبول شم! بلکه یه‌کم عذاب‌وجدان بگیره و بفهمه من مهندس نخواهم شد خداروشکر. گفت اشکالی نداره. ناراحت نباش حالا. عوضش beauty bone داری. یعنی سطح دغدغه تا کجا؟! :))


یک‌بار استاد فیزیولوژی‌مون داشت درباره یک ماهی صحبت می‌کرد که ازش برای طراحی و ساخت نمونه سرطانی استفاده می‌شه و این واقعا هیجان‌انگیز بود. بذارید براتون بگم.

zebra fish یک نوع ماهی معروفه که به جای موش nude که خیلی خیلی گرونه استفاده می‌شه. حالا این دوتا چه ویژگی مشترکی دارن؟ جفتشون سیستم ایمنی سرکوب‌شده‌ای دارند! یعنی به راحتی می‌تونیم سلول‌های نمونه‌مون رو به سلول‌های اون‌ها پیوند بزنیم و سلول‌هاشون این‌ها رو پس نمی‌زنن.

چیز جالبی که درباره این ماهی وجود داشت، این بود که سلول تخمش بعد از لقاح کاملا شفافه و تغییرات نمونه توی این سلول کاملا از بیرون و بدون دوربین مشخصه، بعد از 24ساعت تقریبا جنین شکل می‌گیره و تا ساعت 48م دیگه رنگ‌دانه‌ها توی این ماهی ایجاد شدن و در روز سوم دیگه باله‌ها و دم و این‌ها شکل گرفته و تبدیل به یک ماهی زیبا با خط‌های سیاه و سفید افقی شده. اما چیزی که این‌جا مطرحه اینه که این ماهی کوچولوی طفلکی تا سه روز بعدی سیستم ایمنی‌ش شکل نمی‌گیره و ما دوست داریم هم‌چنان تحقیقاتمون رو روش ادامه بدیم.

حالا میایم چی‌کار می‌کنیم؟ خیلی ساده است و خیلی عجیب! یعنی اصلا ساده‌ترین راهی که ممکنه به نظر بیاد و برای همین بهش فکر نمی‌کنیم احتمالا. میایم کاری می‌کنیم رشد رنگ‌دانه‌ها متوقف بشه و اصلا ساخته نشه. خیلی زیبا با سوزن‌های نانواینجکشن چیزی (که نمی‌دونم چیه؟!) رو به سلول تخم تزریق می‌کنیم، تا جلوی ساخت این پیگمنت‌ها گرفته بشه! جالب نیست؟ خیلی سطحی و مسخره‌ست. آدم انتظار داره دست‌کاری ژنتیکی‌ای چیزی کنن اما این‌طور نیست. به این ماهی‌ها که رنگی ندارن، شفافن و دل و روده‌شون کاملا مشخصه و منتظر اینن که ما یک سلول سرطانی واردشون کنیم و مطالعه‌شون کنیم می‌گن ماهی‌های casper :)

خب می‌دونم تا این‌جاش شاید برای خیلی‌ها جالب نبوده، یا حتی عکس آخر حال به‌هم زن بوده! یا این‌که خیلی خیلی تکراری و پایه‌ای بوده، اما من می‌خوام چیز دیگه‌ای هم بگم.

عزیزم، داشتم فکر می‌کردم دوست دارم که به قلب بعضی‌ها اون ماده رو تزریق کنم و تبدیل به casper بشه قلبشون و بتونم ببینم دقیقا چه حسی دارن وقتی بعضی چیزها رو بیان می‌کنند، یعنی مثلا دارن با نفرت چیزی رو که براش خیلی ذوق دارند از درون رو تعریف می‌کنند یا دارن خالی می‌بندن و هیچ احساسی وجود نداره؟ کسی هست که باید این تزریقات رو توی مغزش انجام بدم و مطالعاتی روی فضای تفکراتش داشته باشم، بلکه متوجهشون بشم، یا مثلا دوستی دارم که خیلی از شماها هم که این‌‌جا رو می‌خونین، می‌شناسینش و قطعا تایید می‌کنین که casperترینِ casperهاست و من واقعا روبه‌روییش با واقعیت‌های درونی‌ش و مشخص بودن احساساتش رو عمیقا تحسین می‌کنم:)

اما مهم‌تر از همه این‌ها چیزی که واقعا میل درونی بهش دارم اینه که سوزن تزریقاتم رو وارد رابطه از دست‌رفته یک نفر خیلی مهم با یک نفر دیگه کنم و ببینم دقیقا چه خبره؟ چه اتفاقی داره می‌افته؟ عشق بالاخره هم‌چیز رو درست می‌کنه بینشون یا اصلا چنین چیزی وجود نداره اون وسط؟ شاید چرخیدم و چرخیدم و رسیدم به یکی از این کشورهای جنگ‌زده، سوریه‌ای، فلسطینی جایی. و بعد رفتم و تروریست‌ها رو شفاف کردم تا همه جهان با کثافت‌های وجودی‌شون آشنا بشن.

اما بعد فکر کردم چه ارزشی داره اگر بفهمم همه چیز حقیقتش چه شکلیه؟ مثلا من اگر بفهمم وقت‌هایی که من رو به آغوشت می‌کشی در واقع از این‌کار خیلی هم خوشت نمیاد، دیگه چه لذتی می‌تونم ببرم از اون آغوش گرم و حال خوب تو؟ یا مثلا اگر می‌دونستم تو چه‌جوری برای خودت فلسفه می‌بافی و پیش می‌ری، دیگه چه مقام والایی برای نفس سوال می‌موند؟ تخیل بی‌معنی می‌شد. عزیزم تخیل. به خاطر ارزش تخیل هم که شده لطفا همه‌چیز رو شفاف نکن:)


عصبانی‌ام. بی حوصله‌ام. حسودم. دوست دارم تغییر کنم اما در تقلا و تلاش خودم غرق می‌شوم و هیچ اتفاق جدیدی نمی‌افتد. لعنت به شما که می‌دانید از زندگی‌تان چه می‌خواهید. نفرین که نمازهایتان را سروقت و بااعتقاد می‌خوانید. شما که رشته‌تان را با تمام وجودتان انتخاب کرده‌اید. لعنت به همه شما که زبانتان را تقویت کرده‌اید و تافل و آیلتس گرفته‌اید. لعنت به شما و وبلاگ‌های شلوغتان و پر از پست‌ها و کامنت‌های درخشانتان. لعنت به هرکسی که در دانشگاه مطالعه اضافه دارد. لعنت به آن‌ها که کلیدر و چشم‌هایش را خوانده‌اند. لعنت به آن‌ که در آزمایشگاه دقیق و ظریف است. تف بر آن که کیت تولید می‌کند. اصلا تف بر آن‌که چیزی تولید می‌کند. شما،بله شما که دریبل‌‌‌های مقتدری دارید و عضله ساق پایتان باریک و مشخص است. همان شمایی که بلدید صاف بنشینید و احترام رعایت کنید. همه شماهایی که روزهای درخشان و شب‌های آرام دارید. شمایی که وقتی ناآرامید پشت پیانوتان که در اتاق پذیراییتان است می‌نشینید. شما که پرده اتاقتان زیباست و صبح‌ها نور خورشید می‌تابد در اتاقتان. شما که لنز دوربین‌هایتان کیت نیست. شما که فرانسه بلدید. می‌دانید دوست دارید چه‌گونه لباس بپو‌شید و همان‌طور هم می‌پوشید. بدتر از آن شما که غریبه‌ای را بیشتر از خودتان دوست دارید. که می‌دانید چه‌طور همه چیز را بیان کنید. نمی‌ترسید. راحت آن‌هایی را که دوست ندارید کنار می‌گذارید. زیبا و روان نه» می‌گویید. خردمندید. اصلا لعنت به همه‌تان که خوشبختید و حالتان خوب است.

زندگی کسالت‌بار است اگر حس موفقیتی نباشد، وابستگی نباشد. نمی‌دانم. زندگی من کسالت‌بار است. من نه کسی هستم که باید باشم و نه کسی که بودم مانده‌ام. این احساس میانمایگی ناخوشایند چیست که عذابم می‌دهد؟ برمی‌گردم به عقب. خیلی عقب. می‌دانی نوزده سال زمان زیادی است برای هیچ چیز نشدن. سال‌های زیادی فرصت داشتم برای شناختن خودم. فرصت‌های زیادی از دست دادم و چیزی نیاموختم. همچون طفلی همه چیز برایم جدید است و همچون شیخی چیزی ندانسته از انسان‌ها برایم نمانده است. باید خودم را در حوضی از شادی و موفقیت غرق کنم اما.

ای غم نمی‌خواهی چند ساعتی مرا به حال خود بگذاری و بروی؟ لااقل فاصله بگیر. از دور سایه بینداز. مرا دوست بدار. بغلم کن. موهایم را شانه بزن. مرا ببوس. 

دیگر دلیلی ندارد از تعطیلی خوشحال شوم. حالم را به هم می‌زند این رخوت و ناکارآمدی. البته چه فرقی می‌کند؟ کشور تعطیل، دین تعطیل، درس تعطیل، خوش‌گذرانی تعطیل، زیبایی تعطیل، نورا تعطیل! کشور باز، دین تعطیل، درس تعطیل، خوش‌گذرانی تعطیل، زیبایی تعطیل، نورا تعطیل! خدای من چه برای من خواسته‌ای؟ من این اختیار را نمی‌خواهم. تمام امروز به این فکر کردم که چه می‌شود اگر آن روز با شکوه که توانستم برای اولین‌بار در جمع باسوادهای مجمع اظهار نظر درستی کنم، با روز مرگم مصادف شود؟ ای کاش بلد بودم پیانو بنوازم، چشمانم را می‌بستم و جان مریم را خلق ‌می‌کردم. ای کاش کتاب‌های بیشتری خوانده بودم و از مکانیسم‌های زیستی بیشتری سردرمی‌آوردم. ای کاش دنیا این‌قدر پیچیده نبود و آدم‌ها این‌قدر زیاد و موفق و راضی نبودند. دلم یک تایید درست و حسابی می‌خواهد.

در خیالم در لبنان زندگی می‌کنم. مشهورم و عربی صحبت می‌کنم. نه از این توصیه‌های الکی که جوانان اگر دلتان موفقیت می‌خواهد فلان کار را انجام دهید. می‌دانی؟ صرفا می‌خواهم مطمئن باشم می‌توانم سرنوشت نورا را به دست بگیرم و به مقصود برسانم. چشمانم را که می‌بندم یک دشت سرسبز با یک تپه می‌بینم که تابش‌های خورشید دشت را گرم کرده و شعله‌هایش سایه روشن ایجاد کرده، چند لکه ابر هم در آسمان فیروزه‌ای است. می‌توانم زیر نور خورشید به تنهایی قدم بزنم و خیالم راحت باشد. همین. شاید کسی را که دوستش دارم را هم در آخر صدا می‌کنم، نمی‌دانم کیست، چه شکلی‌ست یا چه جنسی است و اصلا انسان است یا نه؟ فقط می‌دانم خیلی دوستش دارم و خیالم راحت است! نورا به نظرت بیست سال دیگر لایق یک خیال راحت هستی؟

 

پ.ن: از همه این‌ها بگذریم.

مهمونی امروز واقعا خوش گذشت:))


یک‌بار استاد فیزیولوژی‌مون داشت درباره یک ماهی صحبت می‌کرد که ازش برای طراحی و ساخت نمونه سرطانی استفاده می‌شه و این واقعا هیجان‌انگیز بود. بذارید براتون بگم.

zebra fish یک نوع ماهی معروفه که به جای موش nude که خیلی خیلی گرونه استفاده می‌شه. حالا این دوتا چه ویژگی مشترکی دارن؟ جفتشون سیستم ایمنی سرکوب‌شده‌ای دارن! یعنی به راحتی می‌تونیم سلول‌های نمونه‌مون رو به سلول‌های اون‌ها پیوند بزنیم و سلول‌هاشون این‌ها رو پس نمی‌زنن.

چیز جالبی که درباره این ماهی وجود داشت، این بود که سلول تخمش بعد از لقاح کاملا شفافه و تغییرات نمونه توی این سلول کاملا از بیرون و بدون دوربین مشخصه، بعد از 24ساعت تقریبا جنین شکل می‌گیره و تا ساعت 48م دیگه رنگ‌دانه‌ها توی این لارو ایجاد شدن و در روز سوم دیگه باله‌ها و دم و این‌ها شکل گرفته و تبدیل به یک ماهی زیبا با خط‌های سیاه و سفید افقی شده. اما چیزی که این‌جا مطرحه اینه که این ماهی کوچولوی طفلکی تا سه روز بعدی سیستم ایمنی‌ش شکل نمی‌گیره و ما دوست داریم هم‌چنان تحقیقاتمون رو روش ادامه بدیم.

حالا میایم چی‌کار می‌کنیم؟ خیلی ساده است و خیلی عجیب! یعنی اصلا ساده‌ترین راهی که ممکنه به نظر بیاد و برای همین بهش فکر نمی‌کنیم احتمالا. میایم کاری می‌کنیم رشد رنگ‌دانه‌ها متوقف بشه و اصلا ساخته نشه. خیلی زیبا با سوزن‌های نانواینجکشن، چیزی (که نمی‌دونم چیه؟!) رو به سلول تخم تزریق می‌کنیم، تا جلوی ساخت این پیگمنت‌ها گرفته بشه! جالب نیست؟ خیلی سطحی و مسخره‌ست. آدم انتظار داره پای دست‌کاری ژنتیکی‌ای چیزی درمیون باشه اما این‌طور نیست. به این ماهی‌ها که رنگی ندارن، شفافن و دل و روده‌شون کاملا مشخصه و منتظر اینن که ما یک سلول سرطانی واردشون کنیم و مطالعه‌شون کنیم می‌گن ماهی‌های casper :)

خب می‌دونم تا این‌جاش شاید برای خیلی‌ها جالب نبوده، یا حتی عکس آخر حال به‌هم زن بوده! یا این‌که خیلی خیلی تکراری و پایه‌ای بوده، اما من می‌خوام چیز دیگه‌ای هم بگم.

عزیزم، داشتم فکر می‌کردم دوست دارم که به قلب بعضی‌ها اون ماده رو تزریق کنم و تبدیل به casper بشه قلبشون و بتونم ببینم دقیقا چه حسی دارن وقتی بعضی چیزها رو بیان می‌کنن، یعنی مثلا دارن با نفرت چیزی رو که براش خیلی ذوق دارن از درون رو تعریف می‌کنن یا دارن خالی می‌بندن و هیچ احساسی وجود نداره؟ کسی هست که باید این تزریقات رو توی مغزش انجام بدم و مطالعاتی روی فضای تفکراتش داشته باشم، بلکه متوجهشون بشم، یا مثلا دوستی دارم که خیلی از شماها هم که این‌‌جا رو می‌خونین، می‌شناسینش و قطعا تایید می‌کنین که casperترینِ casperهاست و من واقعا روبه‌روییش با واقعیت‌های درونی‌ش و مشخص بودن احساساتش رو عمیقا تحسین می‌کنم:)

اما مهم‌تر از همه این‌ها چیزی که واقعا میل درونی بهش دارم اینه که سوزن تزریقاتم رو وارد رابطه از دست‌رفته یک نفر خیلی مهم زندگیم با یک نفر دیگه کنم و ببینم دقیقا چه خبره؟ چه اتفاقی داره می‌افته؟ عشق بالاخره همه چیز رو درست می‌کنه بینشون یا اصلا چنین چیزی وجود نداره اون وسط؟ شاید چرخیدم و چرخیدم و رسیدم به یکی از این کشورهای جنگ‌زده، سوریه‌ای، فلسطینی جایی. و بعد رفتم و تروریست‌ها رو شفاف کردم تا همه جهان با کثافت‌های وجودی‌شون آشنا بشن.

اما بعد فکر کردم چه ارزشی داره اگر بفهمم همه چیز حقیقتش چه شکلیه؟ مثلا من اگر بفهمم وقت‌هایی که من رو به آغوشت می‌کشی در واقع از این‌کار خیلی هم خوشت نمیاد، دیگه چه لذتی می‌تونم ببرم از اون آغوش گرم و حال خوب تو؟ یا مثلا اگر می‌دونستم تو چه‌جوری برای خودت فلسفه می‌بافی و پیش می‌ری، دیگه چه مقام والایی برای نفس سوال می‌موند؟ تخیل بی‌معنی می‌شد. عزیزم تخیل. به خاطر ارزش تخیل هم که شده لطفا همه‌چیز رو شفاف نکن:)


فردا برگه دوم قرص‌هام هم تموم می‌شه و این یعنی چهل روز بی‌وقفه هرروز پماد زدم به صورتم و یک روز درمیون قرص‌هام رو خوردم. بگذریم که این بعیدترین چیز ممکنه برای منِ بی‌حواس، که تازه به لطف و پیگیری یکی از دوست‌هام انجامش دادم و واقعا کار شاقی هم نکردم. چهل روز به پوستم توجه کردم فقط به خاطر مامانم. الحق الان با یک پوست خیلی صاف جلوی آینه می‌تونم به خودم لبخند بزنم اما این اصلا برای من مهم نیست. چندان هم برام اهمیتی نداره که به ظاهرم برسم و این از نظر مامانم و زیبا برای یک آدم چادری افتضاحه! امروز صبح در آستانه چهلمین روز رفتم جلوی آینه و با یک جوش دقیقا وسط پیشونیم مواجه شدم. خب عزیزم اگر دلیلش رو نمی‌دونستم قطعا بلند بلند می‌خندیدم و تمام این careهای بی‌فایده رو به سخره می‌گرفتم و لبخندی از روی پیروزی می‌زدم. اما یک فرصت خیلی مناسب خندیدن رو از دست دادم چون اون جوش چیزی جز این رو نشون نمی‌داد که من دیشب داشتم از درون فرومی‌پاشیدم. قلبم، چشم‌هام، مغزم، پوستم، همه‌جام داشت می‌زد بیرون. توی خودم جا نمی‌شدم. یک ساعت پیش یکهو برای بار هزارم توی این بیست‌وچهار ساعت گذشته پر از بغض شدم و چشم‌هام پر از اشک شد. موهام رو که دورم ریخته بود، محکم‌تر از همیشه بستم و یک قیچی تیز برداشتم و خواستم از بالای کش موهام، بزنمشون. یقینا اگر این‌کار رو می‌کردم می‌تونستم بگم من مسخره‌ترین مدل موی پسرونه رو از خیلی نزدیک دیدم. بی‌خیالش شدم و رفتم سراغ ناخن‌هام و از ته گرفتمشون، الان زیر همشون می‌سوزه اما اشکالی نداره کمی هم به ناخن‌هام فکر کنم، به جای اون فکرهای سخت و طاقت‌فرسا. به نظرتون دختری هست که سه‌روز مونده به عید ناخن‌هاش رو که بلند و صاف کرده بود، از ته بگیره؟

فکرش رو بکن. نود و هشت برای من همه‌چیز داشت. موفقیت بزرگ، شکست‌های پیاپی، جنگ درونی، محیط جدید و آدم‌های جالب و ماجراجویی‌های دنبال‌کردنی، مشکلات روانی جدید، کتاب و فیلم‌های زیاد و دلخوش‌کن، از سرگیری یک ورزش تازه، تلاش، نفرت، اغتشاش، سوگواری، مشکلات خانوادگی، سردرگمی، دغدغه مالی، استقلال، تحقیر، تحسین، مواجهه با خودم،  زرد خورشیدی و خاکستری دودی، دوستی‌های خیلی خیلی زیبا، دوستی‌های خیلی خیلی زیبا، آه دوستی‌های خیلی خیلی زیبا. فکر می‌کنم نباید می‌ذاشتم این‌طوری با ترس و اضطراب برام تموم بشه.

آدم‌ها یک‌جوری از شرایط بعد از کرونا و این قرنطینه خونگی حرف می‌زنن انگار کسی به اون‌ها قول داده که بالاخره این حالت‌ها تموم می‌شه. این یک انتخاب طبیعی ئه، دست ما نیست، تکامل واقعا زیبا و ظریف داره ما رو شایسته‌تر می‌کنه. من از فکر کردن تکاملی به قضایا به وجد میام، عذر می‌خوام اگر بی‌رحم به نظر می‌رسم درباره این مرگ‌ومیر! داشتم می‌گفتم هیچ چیزی برای ما تضمین نشده. شاید من دیگه هرگز پیرمرد عجیب توی خیابون حبیب‌زاده رو نبینم که هرروز صبح کمی جلوتر از سوپری وایمیسته، شاید هیچ‌وقت دیگه گوشیم توی دست سربازهای جلوی شریف نباشه. می‌بینی جانم؟ دلم برای اون لحظات آمیختگی شک و دلهره و عصبانیت هم تنگ شده. یعنی ممکنه یک‌بار دیگه نرم سر کلاس قانون اساسی و روی پله‌های پردیس علوم با ناراحتی بشینم و با خیرخواهی برای ماریا از پشت تلفن وعظ کنم درباره این‌که چشم‌هاش رو باز کنه درباره ازدواج؟ دلم برای صبح‌های دانشکده فیزیک تنگ شده که بعد از کلی پیاده‌روی برسم به اون ساختمون زیبا و به چهره‌های فیزیکدان‌ها توی درخشش آفتاب دونه‌دونه خیره بشم و سلام کنم. ممکنه هرگز فلافل مروی رو دیگه نبینم و ممکن هم هست که کمتر از یک ماه دیگه ببینم. نمی‌دونم و این تنها چیزیه که از زندگیم می‌دونم.

دیشب حالم بد بود و جانم، حتی فکر می‌کردم نباید برم سمت خدا. چرا؟ چون روم نمی‌شد و احتمالا از من بدش می‌اومد. به ماریا گفتم تو برام دعا کن، دست من به هیچ‌جا بند نیست. صبحش سر این‌ که وسط کلاس آنلاین تکامل اینترنتم قطع شد، با خدا دعوا راه انداختم. فکر کنم بهش گفتم عقده‌ای و این خیلی بده برای چنین اتفاق کوچکی! ماریا پرسید خب خدا جوابت رو چی داد؟ گفتم اون‌موقع نشنیدم ولی احتمالا گفته بچرخ تا بچرخیم!» برام از بدی‌های ناامیدی از رحمت خدا می‌گه. برای یک لحظه حرفش رو باور کردم، یعنی این چیزی بود که نیاز داشتم و قرآن رو باز کردم. فکر می‌کنی چی اومد؟ 

خب خیلی زیبا بهم گفت برو گمشو:) اما صبح خداروشکر کمی کمتر عصبانی بود از دستم. نمی‌دونم واقعا. دائما دارم از خودم می‌پرسم حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟ جوابی ندارم. باز هم تبدیل شدم به یک زهرا ترسو و بی‌فکر که همه چیز رو می‌سپره به دست زمان و سرنوشت. زهرایی که فقط نمی‌دونه، ضعیفه و نمی‌تونه نه به زیبا، نه به بقیه خانواده‌ش، نه به ماریا و نه به بقیه دوست‌هاش و نه حتی به خودش جواب درستی بده.

تا دیروز فکر می‌کردم حیفه اگر بذارم سال 98 از دست بره. فکر می‌کردم از اون‌هایی نمی‌شم که بشینن نگاه کنن تا این سال بره و سال جدید و بهتری رو شروع کنن. چون مگه امروز با فردا چه فرقی داره؟ امروز در کمال ناامیدی، وقتی اکثر درها رو به روی خودم بسته دیدم، فکر کردم کاش سال جدید بیاد، با لحظات جدیدتر. همه مشکلات فراموش بشن و همه چیز برگرده به روزهای خوب و با اعتماد. می‌دونم این خیلی برخورد منفعلانه و سطحی‌ای ئه. اما اگر می‌شد. حیف که اول فروردین ادامه 29اسفنده! حیف که خدا باهام دوست نیست و حیف که من هیچ‌چیز نمی‌دونم.

شاید این اشک‌های پریشون، نشونه پشیمونی باشن و شاید نه! به خاطر دلتنگی باشه برای تو، توی کمتر از بیست و چهار ساعت گذشته! :)

 

پ.ن1: امشب از شب‌های تنهایی ست. لطفی کن، بیا؟ :))

پ.ن2: فکر می‌کنم این نوزدهمین بهاری که می‌بینم، همون اولین بهاریه که لحظه سال تحویل بابل، دور هم و سرخوش نیستیم! و برای دومین‌بار توی ١٢سال اخیره که سر قبر مامان‌جون سبزه نمی‌بریم و صدای توپ عید رو نمی‌شنویم! خدای من. اگر سال دیگه هرکدوممون نباشیم چه‌طوری این عذاب رو تحمل کنیم که آخرین عید رو دور هم نبودیم و لباس نو نپوشیدیم؟.

پ.ن3: می‌دونی عزیزم؟ مدیونی اگر یک درصد فکر کنی حرف حال‌خوب‌کنی نمی‌تونی به من بزنی فلذا کامنت نذاری! همین که هرکدومتون باشین و بتونم جواب کامنت بدم حال من رو عمیقا دگرگون می‌کنه. پس خودتون رو دست‌کم نگیرید:))

پ.ن4: یک‌سری فکرهایی دارم برای شروع سال ٩٩ که چه‌طور با کیفیت‌تر بشه. شاید حالمون رو بهتر کنه. از فردا یا امشب توی همین وبلاگ شروعش می‌کنم، چون شما رو دوست دارم و می‌خوام باهم سال لطیف و جالبی رو شروع کنیم :) 


امشب قرار بود پستی بنویسم درباره مادرم که ناراحتم می‌کنه بعضی رفتارهاش. 

اما بذارید بگم.

عزیزم. یک لحظه وقتی سرش پایین بود و خیره شده‌بودم بهش، با خودم گفتم کاش می‌تونستم بغلش کنم بدون هیچ توضیحی و هق‌هق گریه‌هام رو توی بغلش خالی کنم.

چی‌ن این مادرها که هروقت فکر می‌کنی دیگه هیچی از این دنیا برات باقی‌ نمونده یکهو یادشون می‌افتی و دلت گرم می‌شه؟ :)


دنیا جای بدیه ولی ارزش جنگیدن داره:)

گام اول /

گام دوم /

گام سوم /

گام چهارم

ریتم زندگی‌های عادی‌مون رو در نظر بگیرید. غذا خوردنمون، راه رفتنمون، استفاده از شبکه‌های اجتماعی، کتاب‌ خوندن، فیلم دیدن، بی‌خودی به در و دیوار نگاه کردن. توی این قسمت درباره همین اقدامات ناچیز به ظاهر بی‌اهمیتی صحبت می‌شه که دائما داریم تکرار می‌کنیم و اتفاقا همین‌ها سرنوشت ما رو می‌سازن. ما از گاز گرفته شدن توسط فیل‌ها نمی‌میریم، بلکه یکی از بزرگ‌ترین عوامل طبیعی مرگ‌ومیر، نیش پشه مالاریاست.» عادت‌های ما وقتی بسامد پیدا می‌کنن منجر به نتایج بزرگ مثبت یا منفی می‌شن. دکتر مکری توی سخنرانی habitش می‌گفت که عادت‌های روزانه داشتن خیلی خیلی خیلی مهمه. اکثر نوبلیست‌ها یک ریتم دقیق داشتن و به اون عادت کرده بودن، حالا نه این‌ که دنبال عیش‌ونوش‌های خودشون نبودن و همیشه نظم داشتن اما این‌جوری بودن که تحت هر شرایطی مثلا صبح که بیدار می‌شدن باید یک ساعت مطالعه می‌کردن و یک‌جورهایی معتاد بودن به این قضیه. 

فکر می‌کنید اگر یک کاغذ A4 رو پنجاه بار تا کنید، طولش چه‌قدر می‌شه؟ بیست متر؟ سی متر؟ چهل متر؟ باورتون نمی‌شه. ٩۶٠میلیون کیلومتر!!

ما می‌تونیم فقط با زنده کردن تایمی که هیچ‌کس فکرش هم نمیک‌نه که مهم باشه، به دستاورد‌های واقعا مهمی برسیم. 

پس بیایم و تاثیر اقدامات ناچیز رو در زندگی‌مون جدی بگیریم:)

+

صوت پادکست از کانال تلگرام دکتر مجتبی شکوری

توی این قسمت، مثال‌های بامزه و جالبی می‌زنه:')


دنیا جای بدیه ولی ارزش جنگیدن داره:)

گام اول /

گام دوم /

گام سوم

​​​​​​خیلی مهمه که همه‌چیز برامون بدیهی نباشن. بزرگترین درخشش‌های علم، جایی ایجاد شد که امروز به ظاهر بدیهی دیده‌ شد و درباره‌شون سوال کردیم، چیزهایی که قرن‌ها فکر می‌کردند پرسش ناپذیرن! چیزهایی هست که هم‌چنان وجود دارن اما دلیلی هم برای وجود داشتنشون نیست، چرا ما باید این‌قدر به این‌‌ چیزها معتقد باشیم؟ (پادکست

darwin's dangerous idea از گروه بی‌پلاس رو بشنوین. یک شاهکاره توی توضیح این قضیه)

 سال ٩٩ رو باید جوری شروع کنیم که خاص باشه، که همرنگ جماعت نباشیم، که خودمون باشیم. که ویسمون، صدای درونی‌مون رو بتونیم محقق کنیم.»

دنیای عادی و روزمره، دنیایی که براساس امور به ظاهر بدیهی شکل گرفته کمکی به ما نمی‌کنه. لطفا شجاع باشیم و از این امور سوال کنیم. آیا روند درست کارها همینه؟ آیا باید تا ابد ت‌های کشورها همین شکلی باشن؟ فکر می‌کنم این که از بعضی چیزهای عادی سوال کنیم، به نظر طیف خیلی خیلی وسیعی از آدم‌ها لجبازی میاد. این‌ که با خودتون فکر کنید، نیوتن یا داروین وما درست گفتن؟ این که دین از کجا اومده، برای چی اومده؟ این که حد و مرزهای ارتباط‌ها کجا شکل گرفته؟ این که عرض قطارها چرا ١۴٣سانتی‌متر و ۵١میلی‌متر طراحی شده؟ و آیا همه این‌ها درسته؟ به نظر من چیزی شبیه بازی  یک مرغ دارم» نیست که از بچگی یادمون دادن، که حالا هرچندتا تخم بود فرقی نداره و مهم نیست! نباید فکر کنیم این عدد مهم نیست و اون سوال  چرا فلان‌تا؟ پس چندتا» رو نپرسیم!

 توانایی پرسشگری چه‌قدر می‌تونه کمک کنه به این‌که شما متفاوت باشید. این تفاوت در دنیایی که ما زندگی می‌کنیم چه‌قدر چیز گرونیه. این که صدای خودمون رو بتونیم ابراز کنیم هرچند که متفاوته. توی دنیای جدید چیزهایی امتیاز می‌گیره که متفاوته.»

سال ٩٩ رو جوری آغاز کنیم که جرأت زیستن داشته باشیم، جرأت به صحنه درآوردن خود واقعی‌مون رو داشته باشیم:)

+

صوت پادکست از کانال تلگرام دکتر مجتبی شکوری

پ.ن: این قسمت، قسمت مورد علاقه منه:))


دنیا جای بدیه ولی ارزش جنگیدن داره:) 

گام اول /

گام دوم

​​​​​​می‌خوام ۵٧اصل برنامه‌ریزی رو بنویسم:)

اصل اول: تحت هر شرایطی و به هر قیمتی به برنامه‌ای که می‌نویسید عمل کنید.

اصل دوم: تحت هر شرایطی و به هر قیمتی به برنامه‌ای که می‌نویسید عمل کنید.

اصل سوم: تحت هر شرایطی و به هر قیمتی به برنامه‌ای که می‌نویسید عمل کنید.

اصل پنجاه و هفتم: تحت هر شرایطی و به هر قیمتی به برنامه‌ای که می‌نویسید عمل کنید.

 

ما جدا مشکلمون با روش برنامه‌ریزی نیست. همه‌مون تو دوران مدرسه این‌کار رو یاد گرفتیم. حتی توی مدرسه هم نه، با یه سرچ کوچک چندین هزار روش برنامه‌ریزی رو می‌تونیم پیدا کنیم. پس مشکلمون چیه؟ مشکل اینه وسواس‌های کمال‌گرایی باعث می‌شه از کل برنامه عقب بمونیم. در ابتدای امر، گور بابای کیفیت»

راستش رو بگم؟ اگر شما از اون آدم‌هایی هستین که اسمتون رو توی باشگاه بدن‌سازی نوشتین و بعد از یک هفته ولش کردین چون حالتون اون‌قدر خوب نبوده که ادامه بدین، اگر رفتین کلاس زبان و بعد از اولین فاینال بی‌خیالش شدین، اگر کمپبل رو هزاربار شروع کردین و با رد کردن اون فصل‌های اول خسته شدین و به خودتون لعنت فرستادین و از هرچی زیسته متنفر شدین، اگر تا الان اون‌قدر پیگیر کارها نبودین که توشون موفق بشین، من می‌خوام که شبیه شما نباشم. هی زهرای سال‌٩٨! من می‌خوام شبیه تو نباشم:)

در ادامه پادکست چندتا نکته دیگه درباره برنامه‌ریزی می‌گه.

Eat that frog :)

قانون اول: اگر یک قورباغه زشت روی میزه و باید بخوریش، به تعویق انداختنش، دورش گشتن و. کمکی بهتون نمی‌کنه!

قانون دوم: اگر دوتا قورباغه روی میزه، اول زشت‌تره!

می‌دونین اگر اول صبح سخت‌ترین کارتون رو انجام بدین، به جز احساس خوبی که از تموم کردن اون‌کار بهتون دست می‌ده، یک احساس اعتماد به نفسی هم دارید که خیلی بهتون کمک می‌کنه.

رابطه‌تون رو با زمان، رابطه مقدسی کنید.

توی سال جدید، به جای این‌که اون کتاب رو از ساعت ۵ تا ۶ بخونید، از ساعت ۵:٣ تا ۶:٣ بخونید. مواظب دقیقه‌هات باش، ساعت‌هات می‌تونن مواظب خودشون باشن»

+

صوت پادکست در کانال تلگرام دکتر مجتبی شکوری


دنیا جای بدیه، ولی ارزش جنگیدن داره:) 

گام اول

بذارین با یه مثال شروع کنم. اگر دیده باشین توی سیرک برای رام کردن گربه‌سانان، یک شلاق همراهشونه و یک چهارپایه کوچک. شلاق قراردادیه بین گربه‌سان و اون آدم. اما نقش چهارپایه چیه؟ وقتی حیوون عصبانی می‌شه و داره وحشی می‌شه، سریع چهارپایه رو از سمت پایه‌هاش می‌گیرن سمتش و این‌جا اون شیر یک اشتباهی می‌کنه. هم‌زمان به چهارتاپایه نگاه می‌کنه، گیج می‌شه و سیستم عصبیش مختل می‌شه. و این‌طوری سلطان جنگل، مثل یک بچه آروم و رام می‌شه.

شبیه داستان ما نیست تو زندگی وقتی به گاهی نه به ۴تا پایه بلکه به ١٠تا پایه هم‌زمان نگاه می‌کنیم.»

می‌دونین. گاهی نمی‌فهمیم. گیج می‌شیم که چه‌طور این‌همه استعداد ما توی برنامه‌ریزی، درس‌خوندن، کار کردن، فکر کردن یا هرچیزی اصلا به کمک ما نمیان؟ چرا فکر‌هامون به واقعیت تبدیل نمی‌شن؟ و احتمالا به ذهنمون نمی‌رسه که همشون رو نباید هم‌زمان شکار کنیم. چون می‌دونی؟ به هرحال اگر هم‌زمان دنبال دوتا خرگوش بدویی هیچ‌ کدومش رو به دست نمیاری!

لطفا لطفا لطفا خرگوش سال ٩٩ت رو پیدا کن و دنبالش بدو:)

+

صوت پادکست در کانال تلگرام دکتر مجتبی شکوری


دنیا جای بدیه ولی ارزش جنگیدن داره:)

خب ما اول باید بدونیم که نگرشمون نسبت به خودمون چیه؟ روان‌شناس‌ها اسم این رو می‌ذارن خودپنداری. یعنی تصوری که از خودمون داریم و چیزی که توی ذهنمون ساختیم از خودمون. این‌ که چه‌قدر زیبام؟ چه‌قدر باهوشم یا هرچیز دیگه‌ای. و خب می‌دونیم دیگه؟ اکثرمون تصور درستی از خودمون نداریم!

این‌جا چندتا از عوامل این‌ که چرا ما این تصورات اشتباه رو داریم نام می‌بره.

یکیش مدرسه‌ است که فقط دو هوش ریاضی و حفظی رو در نظر می‌گیرن توش. باعث می‌شه شما اگر توی این دوتا هوش خوب نباشید، احساس کنید به اندازه کافی، کافی نیستید! (من می‌گم اگر خوب هم باشید همین احساس بهتون منتقل می‌شه کما این‌ که به من می‌شد!)

مورد بعدی خانواده‌ است و تله‌های شخصیتی که از بچگی باهامون باقی می‌مونند.

بعد از اون و به نظرم مهم‌ترین قسمتش تاثیر جامعه است. (باید بگم که این‌جا کمی درباره محدودیت‌های ایران و ناامیدی‌های مختص به خودمون می‌گه که اون هم به نوبه خودش جالبه)

در کل جامعه کوتاه‌مدت به آدم‌ها آسیب می‌زنه و چشم‌انداز رو ازشون می‌گیره. جرئت رویاپردازی ندارن. می‌دونین این‌جا یک جمله کلیدی میگه  تصور کنین توانایی این‌ که آرزویی داشته باشیم، براش از خواب بیدار شیم و براش مبارزه کنیم خیلی مهمه» راست نمی‌گه؟ به صبح‌هایی فکر کنید که زود از خواب بیدار می‌شید، کافی خوابیدید، نور از پنجره‌تون وارد اتاقتون می‌شه و عاشق صبح می‌شید و می‌گید آره زندگی همینه و امروز روز خوبیه! من دوست دارم هرروز نور از پنجره توی اتاقم بزنه و این مهمه که رویایی داشته باشیم:)

 حالا ما می‌دونیم چه‌قدر تصورمون و قدرتش برامون مهمه. اگر فکر می‌کنید که می‌برید یا می‌بازید، در هر دو صورت درست فکر کردید.» و عزیزم، بیا این‌طوری فکر نکنیم که ٩٩ رو بندازیم دور و از قرن بعد شروع کنیم. دوست نداری تا قبل از این‌که سده ١۴ شمسی از دست بره تو یک اثر عالی توش گذاشته باشی؟ یک‌سال وقت داریم جانم:)

آینه رو بچرخونید به سمت خودتون و به چشم‌های یک نابغه نگاه کنید.» :)

+

صوت پادکست در کانال تلگرام دکتر مجتبی شکوری

پ.ن: یک‌ جایی توی پادکست از افراد چندشخصیتی(MPD) صحبت می‌کنه. به نظرم فیلم split رو ببینید در این‌باره. بی‌نظیره این فیلم:)

+

مرتبط:) 


سلام:))

دکتر مجتبی شکوری، که احتمالا خیلی‌هامون می‌شناسیمش - یک واقع‌بین و در عین‌حال آرمان‌گرا، یک لطیف متفکر پرهیجان- دو سال پیش ٨گام برای موفقیت در سال جدید نشون داد.

من مجتبی شکوری هستم و فکر می‌کنم این حرف‌ها درباره دنیای بعد از مرگ نیست. حقیقت واقعی درباره زندگی قبل از مرگ است. درباره این‌ که چه‌طور به سن ٣٠ یا شاید ۵٠سالگی برسید بی‌ آن‌ که بخواهید تفنگ روی شقیقه‌تان بگذارید.»

درباره ٨ زندان صحبت کرد که باید ازشون فاصله بگیریم. که چه‌طور خودمون رو پس بگیریم. خودمون که یک‌جایی، توی یک اتفاقی جاش گذاشتیم و رهاش کردیم.

من سعی می‌کنم این‌جا یک خلاصه‌ای ازشون بگم اما نمی‌شه از صدای تاثیرگذار خودش گذشت. :) 

لطفا به من و به مجتبی‌ شکوری اعتماد کنید و بیاین با هم زندگیمون رو با کیفیت‌تر کنیم:))


فردا برگه دوم قرص‌هام هم تموم می‌شه و این یعنی چهل روز بی‌وقفه هرروز پماد زدم به صورتم و یک روز درمیون قرص‌هام رو خوردم. بگذریم که این بعیدترین چیز ممکنه برای منِ بی‌حواس، که تازه به لطف و پیگیری یکی از دوست‌هام انجامش دادم و واقعا کار شاقی هم نکردم. چهل روز به پوستم توجه کردم فقط به خاطر مامانم. الحق الان با یک پوست خیلی صاف جلوی آینه می‌تونم به خودم لبخند بزنم اما این اصلا برای من مهم نیست. چندان هم برام اهمیتی نداره که به ظاهرم برسم و این از نظر مامانم و زیبا برای یک آدم چادری افتضاحه! امروز صبح در آستانه چهلمین روز رفتم جلوی آینه و با یک جوش دقیقا وسط پیشونیم مواجه شدم. خب عزیزم اگر دلیلش رو نمی‌دونستم قطعا بلند بلند می‌خندیدم و تمام این careهای بی‌فایده رو به سخره می‌گرفتم و لبخندی از روی پیروزی می‌زدم. اما یک فرصت خیلی مناسب خندیدن رو از دست دادم چون اون جوش چیزی جز این رو نشون نمی‌داد که من دیشب داشتم از درون فرومی‌پاشیدم. قلبم، چشم‌هام، مغزم، پوستم، همه‌جام داشت می‌زد بیرون. توی خودم جا نمی‌شدم. یک ساعت پیش یکهو برای بار هزارم توی این بیست‌وچهار ساعت گذشته پر از بغض شدم و چشم‌هام پر از اشک شد. موهام رو که دورم ریخته بود، محکم‌تر از همیشه بستم و یک قیچی تیز برداشتم و خواستم از بالای کش موهام، بزنمشون. یقینا اگر این‌کار رو می‌کردم می‌تونستم بگم من مسخره‌ترین مدل موی پسرونه رو از خیلی نزدیک دیدم. بی‌خیالش شدم و رفتم سراغ ناخن‌هام و از ته گرفتمشون، الان زیر همشون می‌سوزه اما اشکالی نداره کمی هم به ناخن‌هام فکر کنم، به جای اون فکرهای سخت و طاقت‌فرسا. به نظرتون دختری هست که سه‌روز مونده به عید ناخن‌هاش رو که بلند و صاف کرده بود، از ته بگیره؟

فکرش رو بکن. نود و هشت برای من همه‌چیز داشت. موفقیت بزرگ، شکست‌های پیاپی، جنگ درونی، محیط جدید و آدم‌های جالب و ماجراجویی‌های دنبال‌کردنی، مشکلات روانی جدید، کتاب و فیلم‌های زیاد و دلخوش‌کن، از سرگیری یک ورزش تازه، تلاش، نفرت، اغتشاش، سوگواری، مشکلات خانوادگی، سردرگمی، دغدغه مالی، استقلال، تحقیر، تحسین، مواجهه با خودم،  زرد خورشیدی و خاکستری دودی، دوستی‌های خیلی خیلی زیبا، دوستی‌های خیلی خیلی زیبا، آه دوستی‌های خیلی خیلی زیبا. فکر می‌کنم نباید می‌ذاشتم این‌طوری با ترس و اضطراب برام تموم بشه.

آدم‌ها یک‌جوری از شرایط بعد از کرونا و این قرنطینه خونگی حرف می‌زنن انگار کسی به اون‌ها قول داده که بالاخره این حالت‌ها تموم می‌شه. این یک انتخاب طبیعی ئه، دست ما نیست، تکامل واقعا زیبا و ظریف داره ما رو شایسته‌تر می‌کنه. من از فکر کردن تکاملی به قضایا به وجد میام، عذر می‌خوام اگر بی‌رحم به نظر می‌رسم درباره این مرگ‌ومیر! داشتم می‌گفتم هیچ چیزی برای ما تضمین نشده. شاید من دیگه هرگز پیرمرد عجیب توی خیابون حبیب‌زادگان رو نبینم که هرروز صبح کمی جلوتر از سوپری وایمیسته، شاید هیچ‌وقت دیگه گوشیم توی دست سربازهای جلوی شریف نباشه. می‌بینی جانم؟ دلم برای اون لحظات آمیختگی شک و دلهره و عصبانیت هم تنگ شده. یعنی ممکنه یک‌بار دیگه نرم سر کلاس قانون اساسی و روی پله‌های پردیس علوم با ناراحتی بشینم و با خیرخواهی برای ماریا از پشت تلفن وعظ کنم درباره این‌که چشم‌هاش رو باز کنه درباره ازدواج؟ دلم برای صبح‌های دانشکده فیزیک تنگ شده که بعد از کلی پیاده‌روی برسم به اون ساختمون زیبا و به چهره‌های فیزیکدان‌ها توی درخشش آفتاب دونه‌دونه خیره بشم و سلام کنم. ممکنه هرگز فلافل مروی رو دیگه نبینم و ممکن هم هست که کمتر از یک ماه دیگه ببینم. نمی‌دونم و این تنها چیزیه که از زندگیم می‌دونم.

دیشب حالم بد بود و جانم، حتی فکر می‌کردم نباید برم سمت خدا. چرا؟ چون روم نمی‌شد و احتمالا از من بدش می‌اومد. به ماریا گفتم تو برام دعا کن، دست من به هیچ‌جا بند نیست. صبحش سر این‌ که وسط کلاس آنلاین تکامل اینترنتم قطع شد، با خدا دعوا راه انداختم. فکر کنم بهش گفتم عقده‌ای و این خیلی بده برای چنین اتفاق کوچکی! ماریا پرسید خب خدا جوابت رو چی داد؟ گفتم اون‌موقع نشنیدم ولی احتمالا گفته بچرخ تا بچرخیم!» برام از بدی‌های ناامیدی از رحمت خدا می‌گه. برای یک لحظه حرفش رو باور کردم، یعنی این چیزی بود که نیاز داشتم و قرآن رو باز کردم. فکر می‌کنی چی اومد؟ 

خب خیلی زیبا بهم گفت برو گمشو:) اما صبح خداروشکر کمی کمتر عصبانی بود از دستم. نمی‌دونم واقعا. دائما دارم از خودم می‌پرسم حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟ جوابی ندارم. باز هم تبدیل شدم به یک زهرای ترسو و بی‌فکر که همه چیز رو می‌سپره به دست زمان و سرنوشت. زهرایی که فقط نمی‌دونه، ضعیفه و نمی‌تونه نه به زیبا، نه به بقیه خانواده‌ش، نه به ماریا و نه به بقیه دوست‌هاش و نه حتی به خودش جواب درستی بده.

تا دیروز فکر می‌کردم حیفه اگر بذارم سال 98 از دست بره. فکر می‌کردم از اون‌هایی نمی‌شم که بشینن نگاه کنن تا این سال بره و سال جدید و بهتری رو شروع کنن. چون مگه امروز با فردا چه فرقی داره؟ امروز در کمال ناامیدی، وقتی اکثر درها رو به روی خودم بسته دیدم، فکر کردم کاش سال جدید بیاد، با لحظات جدیدتر. همه مشکلات فراموش بشن و همه چیز برگرده به روزهای خوب و با اعتماد. می‌دونم این خیلی برخورد منفعلانه و سطحی‌ای ئه. اما اگر می‌شد. حیف که اول فروردین ادامه 29اسفنده! حیف که خدا باهام دوست نیست و حیف که من هیچ‌چیز نمی‌دونم.

شاید این اشک‌های پریشون، نشونه پشیمونی باشن و شاید نه! به خاطر دلتنگی باشه برای تو، توی کمتر از بیست و چهار ساعت گذشته! :)

 

پ.ن1: امشب از شب‌های تنهایی ست. لطفی کن، بیا؟ :))

پ.ن2: فکر می‌کنم این نوزدهمین بهاری که می‌بینم، همون اولین بهاریه که لحظه سال تحویل بابل، دور هم و سرخوش نیستیم! و برای دومین‌بار توی ١٢سال اخیره که سر قبر مامان‌جون سبزه نمی‌بریم و صدای توپ عید رو نمی‌شنویم! خدای من. اگر سال دیگه هرکدوممون نباشیم چه‌طوری این عذاب رو تحمل کنیم که آخرین عید رو دور هم نبودیم و لباس نو نپوشیدیم؟.

پ.ن3: می‌دونی عزیزم؟ مدیونی اگر یک درصد فکر کنی حرف حال‌خوب‌کنی نمی‌تونی به من بزنی فلذا کامنت نذاری! همین که هرکدومتون باشین و بتونم جواب کامنت بدم حال من رو عمیقا دگرگون می‌کنه. پس خودتون رو دست‌کم نگیرید:))

پ.ن4: یک‌سری فکرهایی دارم برای شروع سال ٩٩ که چه‌طور با کیفیت‌تر بشه. شاید حالمون رو بهتر کنه. از فردا یا امشب توی همین وبلاگ شروعش می‌کنم، چون شما رو دوست دارم و می‌خوام باهم سال لطیف و جالبی رو شروع کنیم :) 


دنیا جای بدیه ولی ارزش جنگیدن داره:)

گام قبلی

دنیا یک آگهی بازرگانی نیست، پودرهای ماشین لباس‌شویی اون‌قدر تمیز نمی‌کنند، تن‌ ماهی‌ها اون‌قدر خوش‌مزه نیستن و آدم‌های واقعی اون‌قدر خوشگل و بدون مشکل نیستن. دنیای واقعی درد و رنج داره که اگه نداشت توی قرآن نمی‌گفت لقد خلقنا الانسان فی کبد»

خب توی این‌ رنج‌ها که اتفاق می‌افتن و ما باید تحملشون کنیم چی‌کار کنیم؟ چه‌طور زنده بمونیم؟ چی‌کار کنیم که به مجازات بزرگ نسل بشر یعنی تکرار، محکوم نشیم؟ بزرگترین جواب به این سوال، معنا»ست.

اگر چرایی زندگی رو یافته باشیم، با هر چگونگی می‌تونیم بسازیم. این چرایی، گمشده ماست.»

ما همه‌مون امسال، توی سال٩٨ به طرز غیرقابل‌باوری رنج کشیدیم و فقط منتظر نشستیم و به دوش کشیدیمش. این رنج‌ها برای ما هیچ‌ معنایی نداشتن. اگر معنایی به این رنج‌ها می‌دادیم، قطعا همه‌چیز متفاوت‌تر و قابل‌تحمل‌تر بود.

ما باید جنگجوهای اندوهگین باشیم. روان‌شناسی‌های مثبت‌اندیشی یک مشکل اساسی دارن و اون اینه که به ما می‌گن فقط باید جنگجو باشیم اما بخش بزرگی از توان ما در مبارزه با دنیا از اندوهگینی میاد، جایی که ما می‌پذیریم. کاش بتونیم چیزی رو که می‌تونیم عوض کنیم رو با جرئت عوض کنیم و چیزی رو که نمی‌تونیم تغییر بدیم، فقط بپذیریم و این اوج خرده:)

+

صوت پادکست در کانال تلگرام دکتر مجتبی شکوری

 

در نهایت امیدوارم همه این‌ها بتونه مجهزمون کنه که سال بعد رو بتریم:) و می‌دونین از اعماق وجودم امیدوارم که سال ٩٩ بهترین سالتون باشه تا الان، و بدترین سالتون باشه از این به بعد:)) یک چیز دیگه هم هست. امیدوارم جوری پای هفت‌سین قرن جدید بشینید که به همه آرزوهاتون رسیده باشین و لطفا هم‌چنان حواستون باشه که یک بلاگری به اسم نورا، یک‌جای این دنیا هست که خیلی دوستتون داره:)


دنیا جای بدیه ولی ارزش جنگیدن داره:)

گام قبلی

این یکی رو خودتون گوش کنید لطفا، من از عهده گفتنش برنمیام. تمامش یک شعره از احمد شاملوی معرکه. خیلی مهمه که خوب خوب بشنویدش:))

+

صوت پادکست از کانال تلگرام دکتر مجتبی شکوری

 

پ.ن: آفرین زهرا مقاومت کن. فقط یکی دیگه مونده! :] 


دنیا جای بدیه ولی ارزش جنگیدن داره:) 

گام اول /

گام دوم /

گام سوم /

گام چهارم /

گام پنجم

ما همگی فکر می‌کنیم همه‌چیز رو درباره اثر مرکب می‌دونیم. کاملا بدیهیه قدرتی که داره اما از طرفی هم شبیه کلیشه‌هاست. خیلی اوقات شروع کردیم اما جوابش رو ندیدیم. اگر موضوع اثر مرکب این‌قدر ساده‌ است، چرا آدم‌ها انجامش نمی‌دن؟

دوتا دلیل داره:

١. همون‌قدر که انجام دادنشون ساده است، انجام ندادنشون هم ساده است.

می‌تونیم به راحتی اون‌قدر این تصمیم‌ها رو عقب بندازیم و انجام ندیم تا این‌ها هم مثل تمام تصمیم‌های زندگی‌مون از بین برن.

٢. کشاورزی سه مرحله کاشت، داشت و برداشت داره. مرحله داشت، مرحله‌ای هست که عملا چیزی از محصول معلوم نیست، توی خاکه ولی باید ازش مراقبت بشه.

اثر مرکب تمام دشواریش اینه که دوره داشت طولانی‌ای داره. دستاوردها زیر خاکن و دارن رشد می‌کنن:)

باید یادمون باشه که مسیر رشد توی دنیا موشکی نیست. این‌طوری نیست که با بی‌صبری و عجله به چیزی برسیم. مثل بلند شدن هواپیماست. باید مدت طولانی روی زمین طی کنیم، سرعت بگیریم و بعد بلند شیم.»

تحمل کردن دوره‌ای که روی زمینیم سخته اما فقط با یک نگاه عاشقانه و نه تاجرانه به زندگی محقق می‌شه. بعدش می‌تونیم توی آسمون رویاهامون اوج بگیریم و پرواز کنیم:) 

+

صوت پادکست در کانال تلگرام دکتر مجتبی شکوری


دنیا جای بدیه ولی ارزش جنگیدن داره:)

گام اول /

گام دوم /

گام سوم /

گام چهارم

ریتم زندگی‌های عادی‌مون رو در نظر بگیرید. غذا خوردنمون، راه رفتنمون، استفاده از شبکه‌های اجتماعی، کتاب‌ خوندن، فیلم دیدن، بی‌خودی به در و دیوار نگاه کردن. توی این قسمت درباره همین اقدامات ناچیز به ظاهر بی‌اهمیتی صحبت می‌شه که دائما داریم تکرار می‌کنیم و اتفاقا همین‌ها سرنوشت ما رو می‌سازن. ما از گاز گرفته شدن توسط فیل‌ها نمی‌میریم، بلکه یکی از بزرگ‌ترین عوامل طبیعی مرگ‌ومیر، نیش پشه مالاریاست.» عادت‌های ما وقتی بسامد پیدا می‌کنن منجر به نتایج بزرگ مثبت یا منفی می‌شن. دکتر مکری توی سخنرانی habitش می‌گفت که عادت‌های روزانه داشتن خیلی خیلی خیلی مهمه. اکثر نوبلیست‌ها یک ریتم دقیق داشتن و به اون عادت کرده بودن، حالا نه این‌ که دنبال عیش‌ونوش‌های خودشون نبودن و همیشه نظم داشتن اما این‌جوری بودن که تحت هر شرایطی مثلا صبح که بیدار می‌شدن باید یک ساعت مطالعه می‌کردن و یک‌جورهایی معتاد بودن به این قضیه. 

فکر می‌کنید اگر یک کاغذ A4 رو پنجاه بار تا کنید، طولش چه‌قدر می‌شه؟ بیست متر؟ سی متر؟ چهل متر؟ باورتون نمی‌شه. ٩۶٠میلیون کیلومتر!!

ما می‌تونیم فقط با زنده کردن تایمی که هیچ‌کس فکرش هم نمی‌کنه که مهم باشه، به دستاورد‌های واقعا مهمی برسیم. 

پس بیایم و تاثیر اقدامات ناچیز رو در زندگی‌مون جدی بگیریم:)

+

صوت پادکست از کانال تلگرام دکتر مجتبی شکوری

توی این قسمت، مثال‌های بامزه و جالبی می‌زنه:')


راستش رو بگم؟

عزیزم من خیلی به ٩٩ امیدوارم. یعنی می‌دونی فکر می‌کنم قوی‌ترم، همه‌چیز روشن‌تره و از همه مهم‌تر بوی بهار و بارون‌های ریز ریز میاد.

برای امسال یک تصمیم گرفتم که ممکنه واقعا توش خوب نباشم، اما خب من رو راضی می‌کنه که حداقل یک تلاشی در جهتش کردم. چیزی شبیه همون تِم سال که سارا هم درباره‌ش نوشت و چیزی شبیه اسم‌هایی که برای هر تولدم تا تولد بعدی انتخاب می‌کنم که احتمالا چون چارلی امسال درباره اون هم نوشت دیگه همه‌تون آشنایید باهاش:) من می‌خوام توی سال ٩٩ حواس‌پرتی‌م رو جا بذارم. تو واقعا نمی‌دونی چه‌قدر ناامید‌کننده‌ ست که تمام روز دنبال چیزی بگردی که گذاشتیش یک‌ جای خوب تا گم نشه! نمی‌دونی وقتی مسواکت رو می‌شوری و یادت میاد که پشت دندون‌هات رو مسواک نزدی چه حال احمقانه‌ای بهت دست می‌ده. نمی‌دونی شب‌های آخر پاییزهای تهران واقعا سرمای اذیت‌کننده‌ای داره اگر کاپشنت رو جا گذاشته باشی توی خونه. و این که خب احتمالا نمی‌دونی نگاه سرزنش‌گر آدم‌ها وقتی برگه‌های آزمایش رو جا می‌ذاری چه شکلیه و وقتی شب قبل از تحویل بهت یادآوری می‌کنن که حتما بنویسی گزارش‌کار رو (خب با این‌که تو یادت نبوده و اون یادآوری واقعا کارساز بوده) چه‌قدر حرص‌درآره! و احتمالا در هر ماه حداقل یک هفته رو گرسنگی نکشیدی توی تمام روز فقط چون یادت رفته ناهار سلف رزرو کنی! 

و یک چیز دیگه. می‌خوام امسال هفته‌ای یک‌بار به نقشه تهران خیره بشم. فقط همین. برای یک ربع به اون نقشه خیره بشم تا همه خیابون‌ها و بزرگراه‌ها و تقاطع‌ها رو یاد بگیرم. فکر می‌کنم بعد از ١٩سال زندگی توی این شهر بهش بدهکارم که کمی بلدش باشم. گرچه احتمالا خیلی هم ناراحت نمی‌شه اگر متوجه باشه که من واقعا توی حفظیات یک فرد افتضاحم.

می‌خوام توی سال جدید، تمرکز بیشتری داشته باشم. دست از اسکرول کردن بردارم، چیزی که باعث شده حتی ده دقیقه تمرکز برای من به یک فاجعه واقعی ختم بشه! دیشب اینستام رو پاک کردم از روی گوشیم، هر ٧٢تا اس‌ام‌اس نخونده‌ و تبلیغاتی‌م رو بالاخره پاک کردم و از شر اون شماره قرمز بالای نرم‌افزار راحت شدم، تلگرامم رو خلوت کردم، سرچ هیستوری گوگلم رو پاک کردم و اوه عزیزم باورت نمی‌شه، ۵تا وبلاگ جدید رو دنبال کردم. واقعا امسال از خودم انتظار دارم با دقت بیشتری وبلاگ‌هاتون رو بخونم و واقعا بشناسمتون. بالاخره می‌خوام منفعل نباشم توی این فضا و اگر چیزی بود درباره پستی، فقط بگمش. یعنی می‌دونی باید کم‌تر به خب‌ که چی؟» یا حد تاثیرگذاریم فکر کنم. اون‌موقع فکر کنم دوست‌داشتنی‌تر به نظر می‌رسم که خب واقعا مهم هم نیست اما کمی از احساس به‌دردنخور بودنم رو کم می‌کنه.

و اوه عزیزم. اون کافه ولیعصر که توی یک زیرزمین روشن و نارنجیه، با دیزاین مینیمال گل و رنگ سبز روشن و پنجره‌هاش روی سطح خیابونه و موقع گشت‌وگذارهای بی‌هدفم با محمدعلی پیداش کردم، منتظره. منتظر من و سارا که بریم و با هم یک نوشابه سفارش بدیم و مثل همیشه توی تقسیم کردنش به مشکل بخوریم!

می‌خوام کتاب‌های بیشتری بخونم و برای همشون یادداشت بنویسم، زبان فرانسوی یاد بگیرم و نگار رو مجبور کنم که روی پیانو‌های دانشکده موسیقی بهم پیانو یاد بده. دوست دارم بتونم زیبا و روون انگلیسی صحبت کنم، به عشق ورزیدنم به ریاضیات هم‌چنان ادامه بدم و کمی از فلسفه سر دربیارم. چه اهمیتی داره که علی فکر می‌کنه باید به من درباره لذت کد زدن توضیح بده چون من بلد نیستم کد بزنم؟ همین که ماریا رو دارم باعث می‌شه انگیزه داشته باشم توی این‌ مورد و ادامه‌ش بدم و می‌خوام یاد بگیرم که چه‌طور سرچ مفید کنم و چه‌طور نترسم.

می‌دونی جانم تا الان هم این‌طوری بودم که برای کسی از قابلیت‌هام نمی‌گفتم و به نظرم خب خیلی خودخواهانه و متکبرانه‌ست که به بقیه خودت رو نشون بدی. می‌دونی هم‌چنان حرف بقیه برام مهم نیست و این خوشحالم می‌کنه و می‌خوام امسال کمتر، خیلی کمتر از قبل از ابراز نکردن خودم ناراحت بشم! می‌دونی یعنی این‌ چیزیه که تو وجودمه، نمی‌تونم خودم رو نشون بدم و بگم بهتر از بقیه‌ام اما خب ناراحتم هم می‌کنه اگر لایق چیزی باشم و بقیه ندونن. به هرحال قراره ناراحت نشم و اصلا کی اهمیت می‌ده؟ مگه فکر بقیه بزرگت می‌کنه؟ دختر کمتر حرف بزن و بیشتر انجام بده. چه‌طوره این شعار امسال باشه؟ کمتر حرف بزن و بیشتر انجام بده:)

 

پ.ن1: کجان اون ٧نفری که مستقیما به من گفتن اگر نتونستی با حجت‌خواه اندیشه ورداری، با سیدوکیلی بردار؟ و خداوکیلی گل بگیرن در اون کانالی رو که مثلا استاد‌های عمومی‌ رو معرفی کرده و گفته سیدوکیلی امتیازش خیلی بالاست! خدایا:)) امروز صبح رفتم توی سامانه آموزش مجازی دانشگاه و فکر می‌کنی چی‌؟ دو تا فیلم 1ساعته برامون گذاشته و گفته دانشجویان گرامی لطفا با رجوع به کتاب و منابع موردنیازتان، خلاصه فایل‌های ارسالی را به صورت پاورپوینت برای بنده ارسال نمایید. :/

بهتون قول می‌دم اگر می‌رفتم دانشگاه این‌قدر کار و درس روی سرم نریخته بود:)) من مثلا قرار بود این‌ ترم درس‌خون بشم، جزوه‌هام مرتب باشه و هرروز با سارا برم کتاب‌خونه:))

پ.ن2: می‌دونی؟ لازم نیست توی اینستا یاد دوست‌های قدیمی هم‌مدرسه‌ای ۶سال پیشت بیفتی. چون ممکنه یکهو با عکس‌هایی ازشون مواجه بشی که خب سخته باورش، اما ریش دارن و دست‌هاشون مردونه‌ست و توی دست یک ‌دختر با مانتوی سرخابی جیغه! حداقل انقدر گشتم مطمئن بشم ٢سال پیش که دیدمش دختر بوده!! و خب من اگر این رو نمی‌گفتم ممکن بود یکهو بمیرم انقدر که نگه‌ داشتنش سخت بود! :|

پ.ن3: به یک هیجانی شبیه اون صحنه آخر اپیزود پنجم فصل سوم anne with an E نیاز دارم. دور آتیش حلقه‌ بزنیم و به هم قول بدیم قوی باشیم و بعد هم راضی باشیم از همه چیز:))

یا مثلا نیاز به یک ماجراجویی دارم، یک سفر تنهایی، یک جای ترسناک جدید، یک تجربه شگفت‌انگیز یا هرچی واقعا. یک چیزی از همین سبک:)

پ.ن4: شما از کجا و با چه نشونه‌هایی می‌فهمین که عاشق شدین؟ چون خب دارم فکر می‌کنم من حتی اگر عاشق هم بشم به روی خودم نمیارم و می‌گم صرفا دارم یک توجه زیادی رو معطوف اون آدم می‌کنم. یعنی خب کاش یک‌سری معیارهای دقیقی وجود داشت براش!

پ.ن5: عنوان هم که می‌دونین. تلمیح به eternal sunshine of a spotless mind. ندیدین؟ اوه چه چیزی رو از دست دادین واقعا!


صرفا برای این‌ که تعاریفتون از زیبایی تغییر پیدا کنه:))

 

Birds - Imagine Dragon
دریافت


خب من همیشه آرزو داشتم که آرشیو سارا رو تا جای نسبتا خوبی بخونم. چون می‌دونی هروقت به طور رندوم می‌رفتم یک ماه خیلی قدیمی رو می‌خوندم کاملا حس می‌کردم هر لحظه ممکنه از خنده خفه شم. و امروز که سعی کردم کمپبل بخونم ولی نتونستم، نشستم و آرشیو سارا رو خوندم بالاخره:)

و فکر می‌کنی چی پیدا کردم؟

این رو. بله! همه پسرهای گروه عین همند:)) یعنی مثلا موقع مصاحبه یک الگو از پسرها می‌ذارن جلوشون و هرکی با اون fit شد همون رو انتخاب می‌کنند و خب محض تنوع هم که شده، چند تا دختر با این فاکتور که هر کی عجیب‌تر بود، همون رو انتخاب می‌کنیم» می‌ذارن بینشون. چون خب هرچی فکر می‌کنم هییچ خصوصیت مشترکی بین دخترهامون و هم‌چنین دخترهای سال‌های بالاتر پیدا نمی‌کنم ولی همه‌چیز برای پسرها کاملا واضح و مشخصه :دی

+سومین پست امروز؛

پست قبل؛

پست قبل‌تر


امروز صبح وزارت علوم یک بخش‌نامه داده پر از انعطاف. پر از به هم زدن قوانین کلاس‌ها، غیبت‌ها، مهمان‌شدن، امتحان‌ها و. انعطاف‌هایی که تا دانشجو‌های بدبخت هزاربار بین طبقه‌های اداری دانشگاه بالا پایین نمی‌رفتن و توی آموزش دانشگاه، صداشون رو نمی‌نداختن توی سرشون حتی یک دهمش هم امکان نداشت!

آزمون‌های جامعی که سال‌های پیش سیل و زله نتونستن تش بدن، یا لغو شدن یا جابه‌جا شدن.

ادارات در حد ضرورت کار می‌کنن. مغازه‌ها در حد ضرورت. مراکز آموزشی تا جای ممکن بعد از سال‌ها و سال‌ها مقاومت بالاخره در کمترین زمان خودشون رو با دنیای مدرن وفق دادن. همه چیز به حد ضرورت تقلیل پیدا کرده!

من دارم با خودم فکر می‌کنم اگر می‌شه با بودجه و هزینه کم‌تر، زمان کم‌تر و انرژی کم‌تر به حد ضروری برای زندگی رسید ما دقیقا ول معطلیم توی زندگیمون؟! بعد از این مدت مشخصا باز هم شغل‌های بیهوده ادارات سر جای خودشونن، کلاس‌های بی‌بازده دانشگاه‌ها و مدارس هم. آیا قراره این‌ها تحولی به سمت انعطاف بیش‌تر باشن یا صرفا از سر اجباره و باز هم قراره از این به بعد انرژی و وقت و هزینه‌ها رو هدر بدیم؟

ع.ن (عنوان نوشت):

امیرالمؤمنین(علیه‌السلام): خداوند را به شکسته شدن تصمیم ها و باز شدن گره ها و به هم زدن نیت ها شناختم.

نهج‌البلاغه | حکمت ٢۵٠

+ دومین پست امروز؛

پست قبل


سلام:)

می‌دونین قضیه اینه که من واقعا از دست آدم‌ها» شاکی‌ام و نمی‌دونم شکایتم رو پیش کی باید ببرم.

یک‌بار توی جمع یک‌سری آدم پول‌دار مذهبی و پول‌دار منش متظاهر به مذهب بودم و خودم هم تماما پر از تفکرات مبارزه با بورژواییسم و اختلاف طبقاتی و این‌ها، در تمام مدتی که تعریف می‌کنم با پوزخند یک گوشه نشسته بودم و نگاه می‌کردم. یک منتقدی دلیل جمع شدن اون‌ها رو بهشون یادآوری کرد و گفت که قرار بود این امکانات در اختیار یک سری محروم قرار بگیره. پس تیکه انداخت بهشون که سلام محرومین و قشر ضعیف جامعه!» از اون‌جایی که آدم‌های پول‌دار جز به پولشون به چیز خاص دیگه‌ای اهمیت نمی‌دن، چندان متوجه لحن پیام نشدن و شروع کردن به داد و بی‌داد که نمی‌بینی ما چه‌قدر پول داریم؟ پول از سر و کولمون داره می‌ره بالا و حالا تو چه‌طور جرئت می‌کنی به ما توهین کنی و ما رو با اون قشر کثیف بی‌پول‌ها یکی بدونی؟» چندوقت بعد یک منتقد دیگه از قدرتمندی پول‌های اون‌ها به ستوه اومد و با صراحت تمام گفت که پول تمام اندیشه شما رو تسخیر کرده و عملا شما خودتون رو به واسطه پولتون برتر از خیلی‌ها می‌دونین و بیشتر امکانات دست شماست و هیچ عدالتی توی تقسیم‌های انجام شده وجود نداره. طبق قسمت قبلی داستان، آدم‌ها باید خوشحال می‌شدن که کسی اون‌ها و جایگاهشون رو درک کرده! و حالا فکر می‌کنین چی شد؟ بله! دوباره داد و بی‌داد راه انداختن که نه! ما خیلی هم به فکر محرومینیم، با این‌ که تمام این پول‌ها حق خودمونه اما از اون به محرومین می‌بخشیم (با ذکر چند مثال که یکی‌ دوقطره آب از دریای دستشون چکیده بود:/) چه‌طور جرئت می‌کنی به ما که داریم این‌همه فداکاری می‌کنیم چنین چیزهای بی‌رحمانه‌ای بگی؟ اوه اصلا حواسمون نبود، ما اصلا پول زیادی نداریم که! ما اصلا هیچ‌فرقی با همون محروم‌هایی که به زور از پول‌های نداشته‌مون بهشون کمک می‌کنیم، نداریم!» از آدم‌‌های پول‌دار مئاب انتظاری نیست! چشم‌هاشون کوره و عقل‌هاشون پر از عشق به پول و طمع بیشتره. اما این رفتار دوگانه وقتی اذیت‌کن‌تر می‌شه که توی مجمعی که مثلا قراره متفکرین، نویسنده‌ها، دغدغه‌مندها بنویسن هم دیده بشه!

من کاملا یادمه اون‌وقتی رو که بیان تازه امکان دیدن پاسخ نظر‌ها رو توی پنل مدیریت فعال کرده بود. هم‌زمان با اون یک زبانه پیام‌های ارسالی اضافه شده بود و قابلیت این‌ که ببینی کسی کامنتت رو خونده یا هنوز نه! کمی بعدش هم قابلیت بلاک کردن رو هم اضافه کردن. به هرحال شاید شما هم یادتون باشه، وبلاگ‌نویس‌های تاثیرگذاری توی همین بیان شروع کردن به نوشتن پست‌هایی در مخالفت این حرکت بیان و می‌گفتن که وبلاگ‌نویسی دیگه تقریبا متوقف شده و ما اگر این‌جاییم به خاطر احساس نوستالوژی خودمونه. شما مدیران رسانه متخصصان و اهل قلم با این حرکت اخیرتون این محیط کاملا فرهنگی رو تبدیل به یک شبکه اجتماعی در دسترس شبیه همه شبکه‌های اجتماعی نابود دیگه کردین و این‌جا به خاطر این به‌روزرسانی‌های بچگانه دیگه جای ما نیست و نمی‌تونین اهل قلم واقعی رو توش نگه‌ دارین!» و بعد یک جوی توی وبلاگ‌ها به وجود اومد برای مخالفت با این حرکت بیان. اگر هم کسی می‌خواست موافقتش رو اعلام کنه باید از کلمه راستش» استفاده می‌کرد و کلی ریسک مخالفت‌های شدید رو تحمل می‌کرد. حالا در کمتر از ٣سال بعد (در واقع آخرین اعمال تغییرات مال ٧مهر ٩۶ بوده) پویش‌ها و چالش‌های زیادی بین بلاگرها شکل گرفته برای اعتراض به رکود بیان، عدم پیشرفت و رها شدگی‌ش.

من نمی‌خوام بگم این‌ حس بدی که به خاطر رها شدن بیان و این‌که انگار کسی حواسش نیست به این‌جا داریم، قابل احترام نیست و هم‌چنین نمی‌خوام بگم موافق به‌روز شدن وبلاگ هستم یا نه. من فقط می‌خوام بگم یک‌رنگ بودن واقعا مهمه و من نمی‌فهمم چرا حتی توی جامعه محبوب و نسبتا کم‌نقص‌تر بیان که خودمون ساختیم هم حتی رعایتش نمی‌کنیم؟ من کاملا با این‌جا مثل یک خونه بزرگ رفتار می‌کنم و فکر می‌کنم، این ماییم که باید بسازیمش، نه مدیران بیان!

پس کمکی از ما بر میاد؟ :)

پ.ن١: عذر می‌خوام که به عنوان یک عضو خیلی خیلی خرد یک نظر نسبتا انتقادی دادم!

پ.ن٢: بذارید بگم. فکر می‌کنم نوشته‌ها سوخت یک شرکت وبلاگ‌دهی هستن، پس اوصیکم به نوشتن و صمیمی بودن، اگر جون بیان براتون مهمه.

پ.ن٣: یک فاتحه هم برای محمد صالحه که سال‌ها معاون فنی بیان بوده و توی حادثه هواپیما بوده قرائت کنین لطفا. این روزها که منتقدان به عملکرد بیان زیادن، بیشتر به یادشم.


این پست ساعت ٠٣:٠٣ روز جمعه ١۵فروردین برای اولین‌بار منتشر شده و در آینده چندبار باز هم منتشر می‌شه:))

+

توضیحات بیشتر

 

١. یک‌ چیز زرد

*محض رضای خدا نگید که این آهنگ احسان رو نشنیدین! :))

 

٣. چراغ‌های شهر

*یک تغییر برنامه‌ای پیش اومد چون صبح خواب موندم و به آسمون صبح نرسیدم. بمونه واسه فردا:') 

** گل شبدر چه‌کم از لاله قرمز دارد؟ و چراغ‌های اتاق من چه‌کم از چراغ‌های شهر دارند؟ :)) [وقتی حال نداری از خونه بری بیرون و توجیه می‌کنی:)] 


یک‌چیزی که هست اینه که من همین الان نیاز دارم با یکی حرف بزنم که فقط گوش کنه و به من حق بده، یک جوری که فکر کنم واقعا دقیق و حساب‌شده داره می‌گه.

و اوه بله عزیزم. مشاورهای ناموزون مرکز مشاوره شاید فقط به همین درد می‌خورن. فکرش رو بکن! تا حداقل یک ماه دیگه نمی‌تونم برم اون‌جا و قطعا دیوونه می‌شم اگه نرم پیششون! :|

 

+به

پست قبل توجه لازم رو به عمل بیارید لطفا:) 


 

همه اون‌هایی که

چارلی گفت اما بذارین من هم دوباره بگم.

قراره که دوربین‌هامون رو نجات بدیم یک‌جورهایی و من فکر می‌کنم اگه چارلی این پیشنهاد رو نمی‌داد تا آخر این دوران دوربینم تنها و بی‌کس می‌موند و حتی دلم هم براش تنگ می‌شد ها ولی نمی‌رفتم سراغش!

به هرحال قراره هرروز یکی از این عکس‌ها رو بگیریم به شرط این‌ که توی خونه باشیم یا نهایتا تا سر کوچه بریم و روزهای قرنطینه رو یک‌جوری برای خودمون جذاب‌تر کنیم:)

و نمی‌دونم چه دلیلی داره واقعا که من بگم این رو وقتی همه شماهایی که این‌جا رو می‌خونین قطعا قبلش پست چارلی رو خوندین. اما چه‌چیزی خوش‌حال‌کننده‌تر از این که شما هم همراه این عکس‌های ما بشید؟ باور کنید همه‌ی این‌ها رو با یک‌ کم خلاقیت و دردسر بیشتر می‌تونین با دوربین گوشی هم بگیرین:))

و مشخصه دیگه که پوستر کار چارلیِ همیشه خلاقه؟ :)

 

پ.ن: راستش من هنوز نمی‌دونم دوست دارم توی پست‌های متوالی بذارم عکس‌ها رو یا توی یک پست پشت‌سر هم. بعدا تصمیمم رو می‌نویسم:))

ب.ن (بعد نوشت): تصمیم گرفتم عکس‌ها رو متوالیا توی

یک پست دیگه بذارم:) 

و لطفا بذارین این رو هم بگم. من حتی خیلی خیلی زودتر از چارلی شروع کردم به نوشتن پست و باورتون نمی‌شه ذره‌ای تمرکز نداشتم. به این صورت که توی اتاقم نشسته بودم و دقیقا توی نیم‌ساعت، ٧ بار صادق اومد در زد و هردفعه یک‌چیز بی‌خود می‌پرسید. باید مثال بزنم تا عمق قضیه رو متوجه بشید. یک‌بارش این بود که اگر مژه‌هام بشکنه باید چی‌کارشون کنم؟ و من این‌جوری بودم که خب بکنشون بنداز دور:))) و خب از اون‌جایی که امشب صادق‌ این‌ها خونه‌مون هستن، زیبا توی اتاق منه و نان‌استاپ صحبت می‌کرد در حالی که من داشتم سعی می‌کردم حداقل یک خط توضیح این چالش رو بنویسم و الان اومدم توی حموم تا ذره‌ای تمرکزم بیشتر بشه. یعنی تنها‌‌ جاییه که می‌تونم تنها باشم!! :/


من واقعا تو تصورم نمی‌گنجه:)) از دیشب تا حالا هی دارم فکر می‌کنم می‌بینم واقعا نمی‌شه!

بذارید دقیق‌تر بگم. دانشکده ما دقیقا یک ساختمون سه طبقه ست که اگر بخوای از پله‌هاش بیای پایین، باید وایسی تا کسی که داره میاد بالا بتونه کاملا رد شه و بعد راه باز بشه و تو بری پایین. و می‌دونین من اولین بار که گروه رو دیدم تعطیل بود و چراغ‌هاش خاموش بود و توی کمتر از نیم ساعت کلش رو گشتم و گفتم خب، معلوم نیست این‌جا کجاست ولی هرچی هست قطعا دانشکده نیست! و شما باور نمی‌کنید اگر دو تا تابلوی جلوی در نباشه قطعا فکر می‌کنید این‌جا یک خونه تیمی‌ای چیزیه:))

یعنی یک‌طوری که من که همش دارم از در و دیوار عکس می‌گیرم زحمت ندادم به خودم یک عکس درست و حسابی ازش بگیرم:))

حالا با این‌همه چه‌طور ممکنه، چنین خاک بلاگرخیزی وجود داشته باشه آخه؟ یعنی می‌دونین کلا فکر نمی‌کنم کل ورودی‌های دانشکده از اولین دوره تا ما که آخرین دوره‌ایم و دوره بیستیم، به 500 نفر برسه، بعد توی چنین گروه کوچکی و با توجه به این‌ که کلا وبلاگ‌نویسی منقرض شده، من دو تا هم‌دانشکده‌ای پیدا کردم توی بیان!!

الان اگه بیان بگن خود رئیس گروه هم بلاگره دیگه تعجب نمی‌کنم:)

 

پ.ن: حالا دیشب که من در حالت پنیک بودم از آشنایی جدید، حسنا می‌گه:

آدم از دور میگه اه این ۹۸یا چقد رو اعصاب و بچه‌ان :))))) ولی دنیای درون هر آدم خیلی بزرگه!!

بابا مگه ما چه‌مونه؟ خیلی هم بامزه‌ایم:))))) بده فضای گروه رو شاد کردیم؟:)

شما باورتون نمی‌شه ولی اول هرکلاس بدون استثنا میان به ما تذکر می‌دن که توروخدا یک کم ساکت:)) این دیگه نهایتا مال سوم دبستان بود:دی

پ.ن2: ولی از اون‌جایی که خیلی پشت سر پسرهای گروه غیبت کردم، اگر یکیشون یک روز پیداش بشه من قطعا این‌جا رو کاملا از هر اثری پاک می‌کنم:)))

+ مرتبط (مال اون‌موقعیه که اولین‌بار فهمیدم سارا هم وبلاگ می‌نویسه:) )


این پست ساعت ٠٣:٠٣ روز جمعه ١۵فروردین برای اولین‌بار منتشر شده و در آینده چندبار باز هم منتشر می‌شه:))

+ توضیحات بیشتر

 

١. یک‌ چیز زرد

*محض رضای خدا نگید که این آهنگ احسان رو نشنیدین! :))

 

٣. چراغ‌های شهر

*یک تغییر برنامه‌ای پیش اومد چون صبح خواب موندم و به آسمون صبح نرسیدم. بمونه واسه فردا:') 

** گل شبدر چه‌کم از لاله قرمز دارد؟ و چراغ‌های اتاق من چه‌کم از چراغ‌های شهر دارند؟ :)) [وقتی حال نداری از خونه بری بیرون و توجیه می‌کنی:)]

 

٢. آسمانِ صبح

*این عکس ساعت ٨ صبح گرفته شده و باید بگم تهران به خودش این حجم از صافی هوا رو ندیده بود :|

**می‌بینید اون خط‌های شبیه رنگین‌کمون رو توی رنگ‌های آسمون؟ همه‌ش به خاطر کم‌ کردن حجم عکسه. همین‌طوری لذتتون رو ببرین لطفا، چون کاری از دستم براش برنمیاد دیگه:دی

 

۴. کفش‌ها

* این عکس کاملا یک حوض و یک سری پسربچه که توش بازی کنند کم داره:)

**خواستم کفش‌هام رو با فوتوشاپ تمیز کنم، گفتم حالا چیه مگه؟ این منم با کفش‌های کتونی ناتمیز:))


پیشاپیش بذارید هشدار بدم که حجم عظیمی از غر توی این متنه و لطفا نخونید اگر حوصله‌ش رو ندارید.

این روزهایی که باید آروم باشن و نیستن! می‌خوام بگم که چه‌طور دارم از هدر رفتن فرصت‌ها واقعا استرس می‌گیرم. یک روزهایی به خودم میام و می‌گم تا حداقل یک قرن دیگه چنین فرصتی برات پیش نمیاد. چنین وقت فراخی و تو این‌قدر خام و نادون. بعد باورتون نمی‌شه واقعا گریه‌م می‌گیره از این که فکر می‌کنم چه قدر وقت کمه و چه‌قدر من واقعا هیچ چیز نمی‌دونم. برنامه‌ریزی‌های عجیب و غریب می‌کنم و به هیچ‌کدوم نمی‌رسم! دوست دارم زیست یاد بگیرم و از ریاضی جدا نشم و این‌قدر از سرم باز نکنمش. دوست دارم کتاب‌های تاثیرگذاری بخونم یا حتی شاید بخوام که کمی هم بنویسم مثل سابق! دوست دارم یک کدنویس قهار باشم، چون چه انگیزه‌ای بالاتر از خلق؟ مسئول اتوماسیون مدرسه بهم پیام می‌ده که هنوز هم حاضری کمی وبسایت طراحی کنی؟ می‌رم و ایمیلم رو می‌جورم و یک نگاهی به htmlها و سایت‌های اون‌جا هم می‌ندازم که برای کمک به سایت مدرسه نوشته بودمشون و مدرسه قبولشون نکرد چون تو یک بچه پونزده شونزده ساله بیشتر نیستی و می‌خوای با مسئولین بزرگ اتوماسیون دربیفتی؟» حالا بهم پیام داده فلان‌جای کار مشکل پیدا کرده و ما یاد کدهای تو افتادیم. کمکمون کن! (اون‌هم برای این‌ که نوشتنش برای خودشون دردسر داره و برای یک کدنویس ماهر هزینه! چه بهتر که هندونه زیربغل فارغ‌التحصیل‌ها بذاری و ازشون بیگاری بکشی؟) چه چیزی خوشحال‌کننده‌تر از دست طلب چنین سلیطه‌هایی به سمتم؟ من خوشحال شدم؟ نه! نشستم پای لپ‌تاپ و دیدم هیچ‌چیزی از html یادم نمیاد. همون‌موقعی که مدرسه واقعا کارهای درخشانم رو تحقیر کرد، من هم انداختمشون دور! اعصابم خرد شد و به لیست کارهایی که باید تا قبل از قرن جدید انجامشون بدم یا استارتشون رو بزنم اضافه‌ش کردم. یادم میاد که همون‌موقع بهم گفتن تو باهوشی، دَرسِت خوبه و ما نمی‌فهمیم چرا این‌قدر از درس و انضباط فراری‌ ای؟ بشین درست رو بخون، توی دانشگاه کاملا وقتش رو داری! حالا انگار من واقعا نشستم درسم رو خوندم(!!) اما من الان اومدم دانشگاه، حتی یک ماه و نیمه که تعطیلم و باید وقت زیادی داشته باشم انگار! اما ندارم و این موضوع واقعا من رو عصبی می‌کنه. بعد از این‌که به همه این‌ها فکر می‌کنم و TO DO LISTم رو تکمیل، یک جرقه احمقانه‌ای از سمت دیگه مغزم یکهو می‌زنه که می‌گه زهرا بیا منطقی باشیم! تو تا احتمالا آخر عمرت آدمی نیستی که یک موقعی رو به خودت استراحت بدی و بشینی فقط فیلم و سریال ببینی و برای تفریح عکاسی کنی و کتاب‌های کودک و نوجوانت رو بخونی. پس حالا که خامی و مسئولیتی نداری و تعطیلی و کاملا می‌تونی خوش بگذرونی و relax کنی چرا این‌کار رو نمی‌کنی؟» و می‌دونین این فکر واااقعا از من انرژی زیادی می‌بره. به خودم میام و می‌بینم حتی از تصور این‌ که استراحت کنم هم استرس  گرفتم چون خب به هرحال من یک ماه از وقتم رو هدر دادم. هرروز فکر می‌کردم از امروز یک زندگی واقعی رو شروع می‌کنم، اما فقط توی پیچ و خم‌هاش تا شدم و هی و هی و هی فقط فکر کردم که چی‌کار کنم اما تمام وقتم به فکر کردن رفت!

فکر می‌کنم قبلا هم گفتم! روی هم افتادن اتفاق‌ها، تداخل برنامه‌ها و کلا شلوغ شدن سرم به شدت من رو عصبی می‌کنه! حتی این‌ که در اکثراوقات باید همزمان که دارم با کسی چت می‌کنم به پیام‌های ماریا هم جواب بدم واقعا من رو تا سرحد دیوونگی می‌بره، به خاطر همینه که گاهی» واقعا فکر می‌کنم حاضرم کل شب رو با آدم‌ها حرف بزنم ولی توی روز این‌کار رو نکنم! مهسو هم بهم می‌گه تو از چیزهایی که دوست داری برای من حرف نمی‌زنی و من بهش نمی‌گم شاید چیزی که واقعا دوست دارم اینه که با تو حرف نزنم!! حدودا تا یک ساعت پیش کلاس آنلاین تکامل داشتم و همزمان زیبا داشت بدبختی‌های این دوماه اخیرمون رو برای ام‌طوبا تعریف می‌کرد. گوشیم رو گذاشتم روی ریکوردر تا بعدا بشنوم کلاس رو و رفتم نشستم و به دیوار زل زدم تا حرف‌هایی که بیست‌بار شنیدمشون تموم شه و من بتونم فقط کمی تمرکز کنم. حتی همین الان هم دارم اشک می‌ریزم که وسط نوشتنم باااید برم ناهار بخورم و هی زیبا میاد تو اتاقم و من مجبورم این پنجره رو ببندم و دوباره باز کنم! هردفعه که از دور حتی چشمش میفته به فضای بلاگ، من به سرم می‌زنه که از اول آدرس این‌جا رو عوض کنم و فقط فرار کنم یا الان که دیگه حاضرم کاملا این‌جا رو با تمام وابستگی‌هام تعطیل کنم فقط برای این‌ که توان استرس کشیدن برای این که زیبا و مهسو این‌جا رو نخونن، ندارم! فکر می‌کنم توی کل زندگیم بعد از عقل‌رس شدنم، دوبار تا حالا بلند بلند گریه کردم و هر دوبارش هم توی نوزده سالگیم بوده. (در واقع بعید می‌دونم کسی توی دوران مدرسه به جز چندبار خیلی خاص اشکم رو دیده باشه!) یک بارش همین امسال بود، چون واقعا خسته شده بودم از این که همه کارها رو باید باهم انجام بدم. set ریاضی ریخته بود روی سرم، کلاس‌های آنلاین صبح‌ها رو خواب می‌موندم و هیچی از فیزیک این ترم بارم نبود. یک وویس چهل و چهار دقیقه‌ای فیزیولوژی رو توی پنج ساعت گوش دادم چون دقیقا هیچچی ازش متوجه نمی‌شدم. پاورپوینت‌های اندیشه هم که قوز بالا قوز. از طرفی پرده اتاقم رو کنده بودم و قرار بود روی پنجره‌م نقاشی کنم اما هنوز نرسیدم و هرکس به محض ورودش به اتاق به پنجره‌م نگاه می‌کرد و می‌گفت تا تعطیلی زودتر انجامش بده. توی طاقچه کتاب‌هایی داشتم که واقعا دوست داشتم بخونمشون و توی کتابخونه‌م یک خروار کتاب نخونده مونده بود و با این‌همه یک عالمه کتاب هم از مهسو گرفته بودم که بخونم اما به هیچ‌کدوم دست هم نزدم. فیلم‌های زیادی با اون صد گیگ هدیه دانلود کردم که اصلا وقتی ندارم برای دیدن هیچ‌کدومشون. و این وسط هم بدتر از همه این که کمپبل اصلا درست و حسابی پیش نمیره اعصابم رو بدجوری خرد می‌کنه. و فکر کن که این وسط که من هم از قضا از سلامت روانی خیلی درستی برخوردار نیستم، اتفاقات واقعا وحشتناکی داره میفته و همه سوالشون از من اینه که چه‌طور آرومم؟ و من فقط تحمل می‌کنم، واقعا چندان هم آروم نیستم. مخصوصا که کوچک‌ترین عضو خانواده‌ ام و خب نظرم چندان تاثیرگذار نیست، پس چرا خودم رو دقیقا برای هیچی به آب و آتیش بزنم؟

الان هم یک چنین حالی دارم و نمی‌دونم باید چی‌کار کنم. دوست دارم برم دانشگاه و شاید تصمیم بگیرم از این به بعد راه دورتری رو انتخاب کنم و با مترو برم تا اون‌مقدار پیاده‌روی ده دقیقه‌ای کنار دانشگاه شریفم رو از یک جای خیلی آروم و باصفا تبدیل کنم به یک پیاده‌روی ده دقیقه‌ای توی شلوغی و جریان‌های زندگی انقلاب! در واقع خیلی تفاوتی نداره. صرفا درود بر تنهایی! حتی دلم برای این‌ که توی چهارراه دانشگاه تنها باشم یا دیر یا زود برم سلف تا پیش بچه‌ها نباشم هم تنگ شده، می‌دونی یک جوری بود که انگار این‌قدر قدرتمندی که می‌تونی خودت زمان‌هات رو داشته باشی و مدیریتشون کنی. دوست دارم کمتر به ارزش این زمانی که دارم از دست می‌دم فکر کنم تا کمتر استرس بکشم و می‌دونم خودم این یک‌جور فرار کردن از صورت مسئله است ولی مگه زندگی ما چیه جز فرار کردن از این سختی‌ها؟ دارم فکر می‌کنم حتی دوست دارم با اختیار خودم به خودکشی فکر کنم که ببینم می‌تونم خودم رو از این فکر نجات بدم یا نه؟ اما خب از اون جایی که ریسک واقعا زیادی داره و اگه نتونم خودم رو قانع کنم برای زندگی،کاملا به فنا رفتم این کار رو نمی‌کنم. البته این که وقت و حوصله‌ش هم ندارم بی‌تاثیر نیست.

دیروز برای عکس گرفتن از خونه رفتم بیرون و همون‌جوری که دوست داشتم لباس پوشیدم. می‌دونم این کمی سطحی و ساده به نظر میاد اما برای من واقعا خوب و مهم بود و اگر شما می‌تونین شبیه خودتون از خونه برید بیرون، واقعا خوش‌شانسید. این واقعا عجیبه، حالم به طرز خیلی معجزه‌آسایی خوب بود و فقط دوست داشتم تا هرجا که می‌تونم و نفسم یاری می‌کنه بدوئم یا راه برم. احساس سبکی می‌کردم و ممکن بود هر لحظه حتی پرواز کنم از هیجان! حتی شاید بدم نمی‌اومد یک آشنایی، خانواده‌ای، دوستی، کسی هم در اون حال من رو ببینه و دیگه تموم بشه همه این دوگانگی‌ها! چون می‌دونی به هرحال من واقعا ترسوتر از اونیم که چیزهایی که باید بگم رو بگم یا نشون بدم و احمقانه است اما همه چیز توی زندگی من سپرده شده به دست زمان!!

حالا هم واقعا نمی‌دونم باید چی‌کار کنم، دوست دارم شجاع باشم و کارهای مهمی انجام بدم. سارا این رو گفت و بذارین من هم بگم دوست ندارم یک معمولی جالب باشم!»، واقعا دوست ندارم و شما نمی‌تونین بفهمین این دوست نداشتنم تا کجا پیش رفته و چه قدر روی معمولی نبودن حساس شدم! دیگه داره واقعا اذیتم می‌کنه و من فکر می‌کنم در کنار کمال‌گراییم و اختلال سازگاریم، یک مشکل دیگه هم دارم که باعث این قضیه شده و اینهمه قدرت‌طلبم کرده! دیگه حرفی نمونده فکر می‌کنم جز این که واقعا دوست دارم از استاد تکاملمون حرف بزنم و درباره‌ش تعریف کنم اما هرکاری می‌کنم هیچ‌جوره نمی‌تونم به این متن ربطش بدم!! 

فلذا تمام:)

 

پ.ن1: دوستان بذارید بهتون تجربیاتم رو بگم. اصلا ایده خوبی نیست که همزمان که دخترید با یک دوربین و یک گوشی و یک هندزفری توی گوشتون، تازه اون هم وقتی دارید یک پوشش جدید رو امتحان می‌کنید، برید بیرون. جدی دارم می‌گم. حالا اگر رفتید بیرون هم یک موقعی که واقعا دیگه زیادی خلوته نرید. اگه باز هم رفتید، خیلی ماجراجو نباشید و به خیابون اصلی بسنده کنید لطفا:)

پ.ن2: چیه این تماس تصویری؟ بی‌خیال شین دو دقیقه بشینین سرجاتون:) من واقعا اون‌دفعه که بچه‌های دانشگاه زنگ زده بودن دنبال یک زاویه‌ای توی اتاقم بودم که چیزی ازش معلوم نشه و تمام مدت یک ساعته‌ش هم فقط حواسم به این بود که خیلی ت نخورم که کاغذ دیواری و فرشم معلوم نشه! و تازه بچه‌ها پیشنهاد دادن یک‌بار تماس تصویری 14نفره با کل بچه‌های کلاس رو امتحان کنیم، که من یک نگاه بشین تا من اون‌موقع آنلاین شم» داشتم بهشون! هردفعه هم که نگار زنگ می‌زنه یک لنز جدیدی، رژ جدیدی چیزی رو امتحان کرده و من فقط سریعا موهام رو گوجه‌ای می‌بندم که نفهمه شونه‌شون نکردم:/ اصل قضیه همون دوری و دوستیه. بشینین سر جاتون لطفا:))

پ.ن3: سارا توی کانالش یک آهنگی گذاشته که از وقتی دیدمش از شدت ناراحتی، گوشیم رو خاموش کردم! زیباترین و مقدس‌ترین آهنگ دنیا برای من رو گذاشته توی کانالش و 197نفر به‌ جز خودم و خودش قطعا می‌بیننش. من واقعا توی اهدای این یک آهنگ زیادی خسیسم، در کل چیزهایی که واقعا بهشون تعلق‌خاطر دارم و احساس می‌کنم برای خودمن.

پ.ن4: باید بعدا توی یک پست جداگونه درباره استاد تکاملمون صحبت کنم و توی یک پست هم TO DO LIST زیبام رو منتشر کنم. چون اگر این کار رو نکنم یک چیزی توی وجودم عمیقا ناراضی می‌مونه! :) 

ع.ن: شیخنا حافظ می‌فرمان:

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی/ دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو/ ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت/ صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی


پارسال این‌موقع نه ساعت و چهل و پنج دقیقه درس خوندم و این عدد برای من واقعا زیاد بود! احتمالا می‌خواستم درس بخونم تا فرار کنم از چیزی که واقعا باید می‌بود و نبود.

پارسال، دیروزِ این‌موقع که همیشه آمپلی‌فایر مدرسه دستمون بود و دیگه شورش رو درآورده بودیم انقدر برای خودمون مولودی و آهنگ و این‌ها با صدای خیلی خیلی بلند پخش می‌کردیم، دور میز صبحانه ایستاده بودیم و تو میای و .» داشت پخش می‌شد و من درحالی که داشتم سعی می‌کردم با جنگ، یکی از چاقوها رو از سارا بگیرم، داشتم برای بچه‌ها تعریف می‌کردم که پارسال این‌موقع، احتمالا توی هال خونه پدرجون نشسته بودیم و با یک لیوان چای و نون خشک توی دستمون، داشتیم باهم لیست کسایی که فردا باید بریم بهشون سر بزنیم رو می‌گفتیم.» بعد هم یادمه از جنگ چاقو برنده بیرون اومده بودم ولی با حسرت گفتم: اگه امسال پارسال بود، فردا رو از صبح تا شب می‌رفتیم توی محله‌های بابل برای خودمون می‌گشتیم و وقتی برمی‌گشتیم باید برای هم تعریف می‌کردیم که کی بیشتر تونسته شربت بخوره و به در خونه آدم‌های مشخص شده سر بزنه تا عیدی بگیره.» بعد هم مطمئنم احتمالا سارا یک تیکه‌ای بهم انداخته درباره همه این چیزها، یادم نمیاد اما از سارا برنمیاد بذاره من حرفی بزنم و تیکه نندازه بهم:) بهمون گفتن یک عیدی براتون داریم و بچه‌های پیش‌دبستانی، واقعا واقعا کوچک، اومدن و به هرکدوممون یک گل نرگس هدیه دادن و من هنوز اون مراسم باشکوه رو یادمه که یکیشون داشت می‌خوند: باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی؟»

بعد هم از سر کلاس احتمالا هندسه یا گسسته به بهونه دستشویی یا آب با ماریا زده بودیم بیرون و رفتیم خودمون رو رسوندیم به جشن دبیرستانی‌ها. به ماریا که بغض داشت گفتم ایشالا سال دیگه، خودش هست!»، بعد هم برگشتیم بالا و ساعت‌ها با مشاورمون سر و کله زدیم چون بعد از خروج ما کلاس تقریبا خالی شده بود انقدر که همه به یه بهونه‌ای رفته بودن تا به جشن برسن!! همون‌روز ماریا رو بردم سالن امتحانات توی تاریکی اون‌جا، یواشکی و دوتایی روی زمین به شکم دراز کشیدیم و یک برنامه دوتایی برای از الان تا خود کنکور، ریختیم. وقتی برگشتیم پایین بچه‌ها نشسته بودن روی پله‌های پیش‌دانشگاهی و داشتن سرود زیبای پارسال، این‌موقعمون رو می‌خوندن. رفتیم سرود خوندیم و نمی‌دونین واقعا انگار یک جشن بی‌نظیر بود توی زندان! انگار همه داشتن می‌گفتن خب خوبه ولی سال دیگه این‌موقع بهتره.

حالا سال دیگه این‌موقع است. نه خبری از ظهوری که به ماریا گفتم هست، نه خبری از شربت‌های بابل و نه خبری از میز صبحانه و پله‌های پیش‌دانشگاهی! سال پیش این‌موقع فکر نمی‌کردیم تعریفمون از زندان این‌قدر متفاوت بشه، نه؟ اشکال نداره! سال بعد و سال‌های بعد این‌موقع، حال همه‌مون بهتره در محضر خودش. نه؟ :)

 

پ.ن: عیدهاتون مبارک :))

+ دوست داشتید بشنوید (صوت تو میای و .»)


هنوز هم!

چیه این استقلال که این‌قدر کلیشه‌ای و قوی می‌خوامش؟ چندسال باید صبر کنم برای داشتنش؟ چند تومن باید پول جمع کنم؟ چه‌قدر باید کار کنم؟ تا کجا باید برنامه‌ریزیش کنم؟ تا کی باید تصورش کنم؟

توی آینه به خودم خیره می‌شم و می‌گم ترسویی. اگر نبودی خوراکش فقط یک کنکور نسبتا بد بود. رتبه دورقمی چه کمکی بهت کرد که این‌قدر براش حرص زدی؟!»

و نهایتا چی‌کار از دستمون برمیاد؟ توی آینه به خودمون لبخند می‌زنیم!! :)

 

پ.ن: من برای امشب عکسی ندارم! ببخشین ایشالا فردا دوتا عکس رو با هم بارگذاری می‌کنم. (عکس ابرها» هم لطف کنید و به روم نیارید:) )


این پست ساعت ٠٣:٠٣ روز جمعه ١۵فروردین برای اولین‌بار منتشر شده و در آینده چندبار باز هم منتشر می‌شه:))

+ توضیحات بیشتر

 

١. یک‌ چیز زرد

*محض رضای خدا نگید که این آهنگ احسان رو نشنیدین! :))

 

٣. چراغ‌های شهر

*یک تغییر برنامه‌ای پیش اومد چون صبح خواب موندم و به آسمون صبح نرسیدم. بمونه واسه فردا:') 

** گل شبدر چه‌کم از لاله قرمز دارد؟ و چراغ‌های اتاق من چه‌کم از چراغ‌های شهر دارند؟ :)) [وقتی حال نداری از خونه بری بیرون و توجیه می‌کنی:)]

 

٢. آسمانِ صبح

*این عکس ساعت ٨ صبح گرفته شده و باید بگم تهران به خودش این حجم از صافی هوا رو ندیده بود :|

**می‌بینید اون خط‌های شبیه رنگین‌کمون رو توی رنگ‌های آسمون؟ همه‌ش به خاطر کم‌ کردن حجم عکسه. همین‌طوری لذتتون رو ببرین لطفا، چون کاری از دستم براش برنمیاد دیگه:دی

 

۴. کفش‌ها

* این عکس کاملا یک حوض و یک سری پسربچه که توش بازی کنند کم داره:)

**خواستم کفش‌هام رو با فوتوشاپ تمیز کنم، گفتم حالا چیه مگه؟ این منم با کفش‌های کتونی ناتمیز:))

 

۶. ضدّ نور

*بیاین و بزرگواری کنین و برای عکس ابرها بهم فرصت بیشتری بدین لطفا :)

** هی میام کادر عمودی نبندم، هی می‌بینم واقعا عمودی بعضی عکس‌ها زیباتره:)


این پست ساعت ٠٣:٠٣ روز جمعه ١۵فروردین برای اولین‌بار منتشر شده و در آینده چندبار باز هم منتشر می‌شه:))

+ توضیحات بیشتر

 

١. یک‌ چیز زرد

*محض رضای خدا نگید که این آهنگ احسان رو نشنیدین! :))

 

٣. چراغ‌های شهر

*یک تغییر برنامه‌ای پیش اومد چون صبح خواب موندم و به آسمون صبح نرسیدم. بمونه واسه فردا:') 

** گل شبدر چه‌کم از لاله قرمز دارد؟ و چراغ‌های اتاق من چه‌کم از چراغ‌های شهر دارند؟ :)) [وقتی حال نداری از خونه بری بیرون و توجیه می‌کنی:)]

 

٢. آسمانِ صبح

*این عکس ساعت ٨ صبح گرفته شده و باید بگم تهران به خودش این حجم از صافی هوا رو ندیده بود :|

**می‌بینید اون خط‌های شبیه رنگین‌کمون رو توی رنگ‌های آسمون؟ همه‌ش به خاطر کم‌ کردن حجم عکسه. همین‌طوری لذتتون رو ببرین لطفا، چون کاری از دستم براش برنمیاد دیگه:دی

 

۴. کفش‌ها

* این عکس کاملا یک حوض و یک سری پسربچه که توش بازی کنند کم داره:)

**خواستم کفش‌هام رو با فوتوشاپ تمیز کنم، گفتم حالا چیه مگه؟ این منم با کفش‌های کتونی ناتمیز:))

 

۶. ضدّ نور

*بیاین و بزرگواری کنین و برای عکس ابرها بهم فرصت بیشتری بدین لطفا :)

** هی میام کادر عمودی نبندم، هی می‌بینم واقعا عمودی بعضی عکس‌ها زیباتره:)

 

٨. چای

* اون چیزی که فکر می‌کردم نشد، واقعا نشد ولی به پاس اون همه تلاشم برای ثبت اون بخارها و برای اولین‌بار عکس گرفتن با ایزوی 1600 گفتم که بذارمش حداقل بی‌عکس نباشم:)

**یک عکس بود که بیشتر از این دوستش داشتم و بخارش نرم‌تر از این شده بود اما حیف که کادرش عمودی بود (like always):/

***من بهم ثابت شد که آدم عکاسی برنامه‌ریزی‌شده نیستم! نمی‌تونم یک‌سری شی رو بچینم و ازشون عکس بگیرم، باید اون سوژه اتفاق بیفته تا دوربینم باهام همکاری کنه!!

 

٩. عکاسی ازبالابه‌پایین (ای‌کاش هرگز ترجمه رو نمی‌سپردم به دست چارلی:/)

*این رو هول‌هولکی با گوشیم گرفتم اما واقعا حسش رو دوست داشتم، مخصوصا که واقعا زاویه سختی بود و گوشیم توی حدفاصل قفس و سقف به زور واقعا جا شد!

 

۵. ابرها

*شاید خیلی به نظرتون، ابر» نیاد ولی من عاشق این ابرهاییم که شبیه پشمک کشیده شده‌ن:))

 

۱۰. نما از تراس

*محض احتیاط بگم که من واقعا فضول نیستم دوستان:)


صرفا برای این‌ که تعاریفتون از زیبایی تغییر پیدا کنه»٢ :))

یانی امشب یک اجرای زنده برگزار کرده بود که همه چیزش شبیه یک رویا بود. همه‌چیزش. از اون پنجره‌های بلند تا نور گرم که وارد خونه ‌شده بود، اون کنج، یک پیانوی مشکی و بازتاب رقص دست‌های یانی. دیوانه‌کننده است:))

+

لینک اجرا در Youtube

 

پ.ن: خودم می‌دونم. ولی بیاین از حواشی سرمایه‌داریش بگذریم و کمی لذت ببریم:) وگرنه این فیلم جز حرص خوردن چیزی نداره از اون جهت:/


این پست ساعت ٠٣:٠٣ روز جمعه ١۵فروردین برای اولین‌بار منتشر شده و در آینده چندبار باز هم منتشر می‌شه:))

+ توضیحات بیشتر

 

١. یک‌ چیز زرد

*محض رضای خدا نگید که این آهنگ احسان رو نشنیدین! :))

 

٣. چراغ‌های شهر

*یک تغییر برنامه‌ای پیش اومد چون صبح خواب موندم و به آسمون صبح نرسیدم. بمونه واسه فردا:') 

** گل شبدر چه‌کم از لاله قرمز دارد؟ و چراغ‌های اتاق من چه‌کم از چراغ‌های شهر دارند؟ :)) [وقتی حال نداری از خونه بری بیرون و توجیه می‌کنی:)]

 

٢. آسمانِ صبح

*این عکس ساعت ٨ صبح گرفته شده و باید بگم تهران به خودش این حجم از صافی هوا رو ندیده بود :|

**می‌بینید اون خط‌های شبیه رنگین‌کمون رو توی رنگ‌های آسمون؟ همه‌ش به خاطر کم‌ کردن حجم عکسه. همین‌طوری لذتتون رو ببرین لطفا، چون کاری از دستم براش برنمیاد دیگه:دی

 

۴. کفش‌ها

* این عکس کاملا یک حوض و یک سری پسربچه که توش بازی کنند کم داره:)

**خواستم کفش‌هام رو با فوتوشاپ تمیز کنم، گفتم حالا چیه مگه؟ این منم با کفش‌های کتونی ناتمیز:))

 

۶. ضدّ نور

*بیاین و بزرگواری کنین و برای عکس ابرها بهم فرصت بیشتری بدین لطفا :)

** هی میام کادر عمودی نبندم، هی می‌بینم واقعا عمودی بعضی عکس‌ها زیباتره:)

 

٨. چای

* اون چیزی که فکر می‌کردم نشد، واقعا نشد ولی به پاس اون همه تلاشم برای ثبت اون بخارها و برای اولین‌بار عکس گرفتن با ایزوی 1600 گفتم که بذارمش حداقل بی‌عکس نباشم:)

**یک عکس بود که بیشتر از این دوستش داشتم و بخارش نرم‌تر از این شده بود اما حیف که کادرش عمودی بود (like always):/

***من بهم ثابت شد که آدم عکاسی برنامه‌ریزی‌شده نیستم! نمی‌تونم یک‌سری شی رو بچینم و ازشون عکس بگیرم، باید اون سوژه اتفاق بیفته تا دوربینم باهام همکاری کنه!!

 

٩. عکاسی ازبالابه‌پایین (ای‌کاش هرگز ترجمه رو نمی‌سپردم به دست چارلی:/)

*این رو هول‌هولکی با گوشیم گرفتم اما واقعا حسش رو دوست داشتم، مخصوصا که واقعا زاویه سختی بود و گوشیم توی حدفاصل قفس و سقف به زور واقعا جا شد!

 

۵. ابرها

*شاید خیلی به نظرتون، ابر» نیاد ولی من عاشق این ابرهاییم که شبیه پشمک کشیده شده‌ن:))

 

۱۰. نما از تراس

*محض احتیاط بگم که من واقعا فضول نیستم دوستان:)

 

۱۱. مات ( خواهش می‌کنم بذارین باز هم از ترجمه چارلی تشکر ویژه به عمل بیارم:| )

* دارم فکر می‌کنم هرروز روشن کردن ستاره مطلب کمی مزاحمه شاید، حالا باز شما هم نظرتون رو بگین :)


امروز فر موهام خیلی زیبا شده و من از صبح که بیدار شدم دارم هر یک ربع یک بار یک عکس از خودم می‌گیرم و بعد از خودم می‌پرسم خب چرا؟ و صرفا می‌گم به ده سال دیگه فکر کن که ممکنه دیگه هیچ‌وقت فر موهات قشنگ نباشه! این بیشتر شبیه اینه که نمی‌خوام با این واقعیت مواجه شم که خب آدم‌ها گاهی نیاز دارند دوربین جلوی گوشیشون بیشتر از دوربین پشتش کار کنه و وقتی به هاردشون سر می‌زنن لااقل عکس‌هایی که از خودشون دارن به اندازه یک درصد عکس‌هایی که از در و دیوار شهر گرفتن برسه! نه که فکر کنید از واقعیت فرار می‌کنم، نه! این موضوع نسل بشره!!

یک موقع‌هایی واقعا ناراحتم و احساس عذاب وجدان رهام نمی‌کنه، چون می‌دونین من خودم رو مامور این می‌دونم که واقعیت‌ها رو به آدم‌ها تذکر بدم.

یک بار که زیبا داشت درباره یک پسری صحبت می‌کرد، من فقط یک سری شوق و ذوق دیدم و یک طوری با زبون اشاره به خدا فهموندم که من واقعا علاقه دارم این عشق رو توی چشم‌های زیبا همیشه ببینم، اگر این راهشه، پس انجامش بده لطفا! و چندماه بعدش اون پسر با گل و شیرینی دم در خونه‌مون بود، چون من دعا کرده بودم؟ نمی‌دونم. من فقط به واقعیتی اشاره کرده بودم که زیبا از روبه‌رو شدن باهاش فرار می‌کرد.

یا مثلا حدود دوسال پیش من به خودم گفتم خب زهرا ببین. قضیه این نیست که تو مسئول نجات آدم‌ها باشی. وقتی ازت می‌خوان که کمکی نکنی و دست روی دست بذاری، خب همین کار رو بکن! و می‌دونین من فقط به خودم گفتم: درسته که تو به این آدم واقعا حس بدی داری اما فقط کمکی که از دستت برمیاد اینه که "خواهر شوهر" نباشی تا واقعیتی که می‌بینی به وقوع نپیونده!» و من نبودم. واقعا نبودم اما چرا نباید واقعیت فقط به وقوع بپیونده و سر جای خودش باشه؟

می‌دونین؟ همه چیز سیر منطقی‌ای داره و من پتانسیل خاص و زیادی برای دیدن واقعیت ندارم. صرفا این جوریه که نمی‌خوام بذارم آدم‌ها ازش فرار کنند!

یک‌بار که به خاطر مودی بودن نگار عصبانی بودم مثل همیشه، رفتم و به ماریا پیام دادم که غیبت کنم؟» و اون این جوری بود که اوه! نه! گناه کبیره!» و من واقعا نمی‌فهمیدم. اگر تو به من بگی که فلانی و بهمانی این کار رو کردن ولی اسم غیبت رو روش نذاری اون‌وقت دیگه غیبت نیست؟ انگار می‌ره زیرمجموعه غر و درددل و این‌چیزها ولی خب مهم فقط اینه که من گناهی مرتکب نمی‌شم! واقعیت اینه که ما شب تا صبح و صبح تا شب داریم غیبت می‌کنیم جانم و محض رضای خدا فقط واقعیت رو ببین لطفا!!

یا اون بار که بهت گفتم ببین من واقعا نمی‌دونم بهت کششی دارم یا نه (در واقع منطقا اصلا ندارم!) و واقعا نمی‌دونم که بعدا قراره از کی واقعا بیشتر از تو خوشم بیاد؟ ولی این حرف‌هایی که تو به من می‌زنی رو هرکس ببینه تقریبا مطمئن می‌شه که من و تو دوتا دختریم که باهم توی رابطه‌ایم و ساعت‌ها برات توضیح دادم که نه که بگم این بده یا ممنون محبت‌هات نیستم ولی صرفا باید با این واقعیت رو به رو می‌شدی. و تو هم ساعت‌ها لرزیدی چون خب اسم همجنس‌گرا کمی سنگینه ولی خب اگر واقعیته، پس هست و باید قبول بشه.

و دیشب به چارلی گفتم که عکسش واقعا خاص نبوده و چرا؟ و گفتم که نمی‌خوام توی فضای بلاگ بگم این واقعیت رو چون شاید بقیه‌ای باشن که این رو "حسودی" برداشت کنند و من الان پشیمونم. یک جورهایی توی بهتم از خودم که از کی تا حالا قضاوت‌ها برام مهم‌تر از واقعیت‌ها شدن؟

خوندن پست‌های جدید جولیک عمیقا راضیم می‌کنه، باهاشون اشک می‌ریزم، قلبم وایمیسته، دلم می‌ریزه، وحشت می‌کنم و گاهی خودم رو بغل می‌کنم ولی نهایتا چیزی که می‌مونه یک احساس افتخاره و این که این دختر واقعا لیاقت همه‌چیزهای خوب رو هم‌زمان داره، همه آرزوهای خوب و کوتاه و بلندمدت برای جولیک چون قویه و چون می‌دونه واقعیت از چه جنسیه و داره درکش می‌کنه و نمی‌ترسه و می‌گه اون‌ها رو. فریادشون می‌زنه چون این‌ها واقعیتن و مگه ما چه‌قدر فرصت داریم برای درک و ابراز این‌ها؟

و من فکر می‌کنم مهم‌تر از همه اینه که توی این نوزده سال توی این خونه بودنم، حس‌هایی رو داشتم از بی‌اعتمادی بهم که خب همیشه فکر می‌کردم صرفا این‌ حس منه و اشکالی نداره که توی یک خونه پنج نفری گاهی حس کنی چیزهایی به تو گفته نمی‌شه، چون خب کاملا منطقیه که گاهی از دستشون در بره. توی زیست‌شناسی یک اصلی هست که می‌گه اگر برای طولانی‌مدت نتونستی یک مثال نقضی برای یک فرضیه پیدا کنی اون فرضیه برای تو تبدیل به یک تئوری می‌شه، فقط برای خود آزمایشگر. و من الان دقیقا همینم! این حس با این دوماه خونه بودنم و همزمانیش با سه ماه بلای آسمانی اخیرمون برام تبدیل به واقعیت شده. نه فقط چون مدت طولانیه که مونده بلکه چون شاهدها زیادن به هرحال. و خب من قبول کردم، دخترم، کوچک‌ترین فرد خانواده ام و بیشتر اوقات هم توی اتاقمم و به طور کلی آدم کم‌حرفی به حساب میام و خب همه این‌ها می‌تونن دلایل محکمی باشن برای قابل اعتماد نبودن و مهم نبودن حرف‌هام و نظرهام توی خونه. فقط می‌دونین انتظارش رو نداشتم که درباره خودم هم اگر قراره حرفی زده بشه، به من گفته نشه! من همین دو روز پیش وقتی داشتم سعی می‌کردم با موچین ابروهای مامانم رو مرتب کنم، شنیدم که بابام داشت به زیبا می‌گفت وسط همه این بدبختی‌ها، امروز فلانی اومد دفترم و خواستگاری کرد، اون هم برای زهرا! بهش گفتم ما هنوز به پیشنهاد اون دو نفر قبلی فکر هم نکردیم ولی چشم مطرح می‌کنم!» و من فقط خودم رو زدم به کری و دیدم که چند لحظه نفس مامانم متوقف شد از ترس این که من حرف‌های مهمی رو شنیدم احتمالا! شبش رفتم چسبیدم به شوفاژ و خودم رو توی فضای یک متر و بیست سانتی اونجا به زور جا کردم و فکر کردم دوست دارم تا صبح گریه کنم! نه چون کسی از من خوشش میاد و به من نگفتن. این واقعیتیه که من طبق تجربه‌ای که از ام‌طوبا و زیبا با ترکیب یک خانواده مذهبی نسبتا سنتیِ نسبتا مدرن داشتم، می‌دونستم که احتمالا خروج از مدرسه برای من همانا و خواستگاری‌های بی‌معنی و بی‌هدف همان! من حتی واقعا خوشحال شدم که نیازی نیست با این‌ها سر و کله بزنم و خودم رو مشغول کنم! صرفا اذیتم می‌کرد که این حس واقعی من دیگه حس نیست و من چه کاری از دستم برمیاد برای تغییر این واقعیت؟

و فکر کنم همین دیگه چون واقعا این دفعه اصلا تواناییش رو ندارم که محتوای این پست رو به استاد تکاملمون ربط بدم که کمی ناامیدکننده ست ولی اشکالی نداره:)

 

ع.ن: شیخنا این‌دفعه می‌فرمان:

صلاح از ما چه می‌جویی که مستان را صلا گفتیم / به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم

در میخانه‌ام بگشا که هیچ از خانقه نگشود / گرت باور بود ور نه سخن این بود و ما گفتیم


این پست ساعت ٠٣:٠٣ روز جمعه ١۵فروردین برای اولین‌بار منتشر شده و در آینده چندبار باز هم منتشر می‌شه:))

+ توضیحات بیشتر

 

١. یک‌ چیز زرد

*محض رضای خدا نگید که این آهنگ احسان رو نشنیدین! :))

 

٣. چراغ‌های شهر

*یک تغییر برنامه‌ای پیش اومد چون صبح خواب موندم و به آسمون صبح نرسیدم. بمونه واسه فردا:') 

** گل شبدر چه‌کم از لاله قرمز دارد؟ و چراغ‌های اتاق من چه‌کم از چراغ‌های شهر دارند؟ :)) [وقتی حال نداری از خونه بری بیرون و توجیه می‌کنی:)]

 

٢. آسمانِ صبح

*این عکس ساعت ٨ صبح گرفته شده و باید بگم تهران به خودش این حجم از صافی هوا رو ندیده بود :|

**می‌بینید اون خط‌های شبیه رنگین‌کمون رو توی رنگ‌های آسمون؟ همه‌ش به خاطر کم‌ کردن حجم عکسه. همین‌طوری لذتتون رو ببرین لطفا، چون کاری از دستم براش برنمیاد دیگه:دی

 

۴. کفش‌ها

* این عکس کاملا یک حوض و یک سری پسربچه که توش بازی کنند کم داره:)

**خواستم کفش‌هام رو با فوتوشاپ تمیز کنم، گفتم حالا چیه مگه؟ این منم با کفش‌های کتونی ناتمیز:))

 

۶. ضدّ نور

*بیاین و بزرگواری کنین و برای عکس ابرها بهم فرصت بیشتری بدین لطفا :)

** هی میام کادر عمودی نبندم، هی می‌بینم واقعا عمودی بعضی عکس‌ها زیباتره:)

 

٨. چای

* اون چیزی که فکر می‌کردم نشد، واقعا نشد ولی به پاس اون همه تلاشم برای ثبت اون بخارها و برای اولین‌بار عکس گرفتن با ایزوی 1600 گفتم که بذارمش حداقل بی‌عکس نباشم:)

**یک عکس بود که بیشتر از این دوستش داشتم و بخارش نرم‌تر از این شده بود اما حیف که کادرش عمودی بود (like always):/

***من بهم ثابت شد که آدم عکاسی برنامه‌ریزی‌شده نیستم! نمی‌تونم یک‌سری شی رو بچینم و ازشون عکس بگیرم، باید اون سوژه اتفاق بیفته تا دوربینم باهام همکاری کنه!!

 

٩. عکاسی ازبالابه‌پایین (ای‌کاش هرگز ترجمه رو نمی‌سپردم به دست چارلی:/)

*این رو هول‌هولکی با گوشیم گرفتم اما واقعا حسش رو دوست داشتم، مخصوصا که واقعا زاویه سختی بود و گوشیم توی حدفاصل قفس و سقف به زور واقعا جا شد!

 

۵. ابرها

*شاید خیلی به نظرتون، ابر» نیاد ولی من عاشق این ابرهاییم که شبیه پشمک کشیده شده‌ن:))

 

۱۰. نما از تراس

*محض احتیاط بگم که من واقعا فضول نیستم دوستان:)

 

۱۱. مات ( خواهش می‌کنم بذارین باز هم از ترجمه چارلی تشکر ویژه به عمل بیارم:| )

 

۱٢. کتاب‌ها

* بله، ما از اون‌هاش ایم [آی عینک آفتابی و آب‌پرتقال]

** انگار این عکس بیشتر الگو» ئه:| :)

 

١٣. الگو

* من خیلی خیلی روی پرسپکتیو عکس‌ها وسواس دارم و برای این عکس بی‌اغراق یک ساعت گذاشتم تا صاف شه و آخر هم خیلی نتیجه مطلوبی نشد :/ ولی خب:)

 

١۴. از یک زاویه باز (low angle)

( به

این کامنت چارلی رجوع شود:) )

*تقریبا جونم رو پای این عکس از پل‌هوایی داشتم از دست می‌دادم:)

 

١۵. از یک زاویه بسته (high angle)

[بچه‌ها بدویین بیاین می‌خوایم به چارلی کاپ ترجمه دقیق رو تقدیم کنیم:))] 

​​​​​​


گوشیم رو گذاشتم روی حالت هواپیما که دیگه برم بخوابم و در آخرین لحظه، چشم دوختم به قفسه کتاب‌های دانشگاهم که با چه ذوقی واقعا دوست دارم که پر بشه از کتاب‌های زیبای مرتبط با رشته‌م. در واقع انگار یکهو شوق اون روز که رفتم از IBB* کتاب شیمی آلی قطور زبان اصلی رو امانت گرفتم توم زنده شد و من رو کشوند پای لپ‌تاپ تا بنویسم از این احساس درونی که زیبا بود و دوست داشتم که ماندگار بشه.

می‌دونین توی مصاحبه‌های بانوچه با بلاگرها، یک سوالی هست که کمی برای من گنگه و توی همه مصاحبه‌ها همش دنبال اینم که جواب این سوال رو پیدا کنم. به هدفت از وبلاگ‌نویسی رسیدی؟» و خب واقعا داشتم فکر می‌کردم من هدف خیلی خاصی رو دنبال نمی‌کنم که مثلا معیار درستی داشته باشه! صرفا این طوریم که من به یک محیط زیبا و راحت نیاز دارم که گرم و صمیمی باشه و دوست‌های خوبی هم داشته باشم، یک جایی که بشه توش کمی زندگی باکیفیت‌تری رو تجربه کرد و مثلا این چه جوریه؟ من باید بگم چون از این‌جا 4تا دوست جدا جذاب توی دنیای واقعی پیدا کردم، موفق شدم یا این که می‌تونم این‌جا راحت بنویسم، 20 امتیاز مثبت برام درج می‌کنه؟ نمی‌دونم کاش مثلا یکی از این بلاگرهای محبوب هم در جواب می‌گفت: هستیم دیگه دور هم! خوش می‌گذره:)» به هرحال داشتم فکر می‌کردم سارا یک کارکرد جدید برای وبلاگش پیدا کرده و اون هم این که برنامه‌های سال جدیدش رو این‌جا می‌گه که به نظرم واقعا خوبه و من هم دوست دارم که بگم.

البته من برای این ترم چندتا هدف تعیین کرده بودم که یکیش این بود که هرکتابی نیاز داشتم بگردم و ببینم آیا نسخه‌ای ازش توی IBB هست یا نه، چون یک‌بار هم فکر می‌کنم گفتم - این‌جا نه! به یک دوست- که انگار IBB بهشت دانشمندهاست به پاس زحمات بی‌دریغشون:) و یک بار هم همون موقع حذف و اضافه تصمیم گرفتم درس‌های بیشتری رو توی دانشکده فیزیک بردارم چون خب از استادها و دانشجوهاش خوشم میاد و اون‌جا تنها دانشکده علوم‌پایه‌ایه که نورهای گرم و زیبا داره و می‌دونین این ترم من حدودا 6 ساعت در هفته و دوتا از ناهارها رو می‌تونستم توی دانشکده فیزیک باشم که خب احتمالا هم آخرین شانسم بود برای حضور توی اون دانشکده زیبا. یا مثلا تصمیم داشتم با علی مشهدی هم‌گروهی آزمایشگاه تجزیه باشم و واقعا سعی کنم که خودم باشم توی آزمایشگاه و سبک خودم رو پیدا کنم، چون این رو توی همون یک جلسه‌ای که داشتیم از علی یاد گرفتم. حالا خیلی هم مهم نیست ولی تصمیم داشتم همایش‌های بیشتری رو شرکت کنم و سارا رو با خودم ببرم اون همایش توسعه فردی بی‌نظیر دانشکده پزشکی. حتی فکر می‌کردم با کمی بیشتر گشتن توی دانشکده پزشکی می‌تونم دوست‌های عرب فوق‌العاده‌ای پیدا کنم و می‌خواستم برم توی دانشکده موسیقی و از نگار پیانو یاد بگیرم و برم یک سر دانشکده تربیت‌بدنی تا ببینم تیم‌های ورزشیشون تا چه حد پذیرای من هستن.

حالا من واقعا این دوماه زندگی خاصی نکردم و نمی‌خوام از این به بعد با همه این‌هایی که فکر می‌کردم و نشد، وقت بگذرونم! پس بذارید چشم‌انداز جدیدی رو خدمتتون عارض بشم :دی

اولا که باید کمی مینیمالیست دیجیتال بشم ( که هری کلی درباره‌ش توضیح داده این‌جا). نه به خاطر این که خوب نیست و این حرف‌ها، صرفا چون دیگه من خیلی اعصابش رو ندارم و در همین راستا برنامه اینستا رو از روی گوشیم حذف کردم و فکر می‌کنم خوب باشه که فاصله بین چک کردن‌های وبلاگ و تلگرامم رو هم بیشتر کنم تا هردفعه ناامید و دست‌خالی ازش برنگردم. از طرف دیگه دوست دارم دوباره جزء و کل رو بخونم و مطمئن بشم که کل شکوهش رو درک کردم و خب یک طورهایی باید به عین پیام بدم و از دلش دربیارم بی‌معرفت بودنم رو و باز هم باهاش بحث‌های عجیب و غریب بکنم. بذارید این رو بگم که دیشب داشتم به ماریا از روابط از دست‌رفته‌م می‌گفتم و این که شاید حتی خیلی‌هاشون برای من خوب بوده باشه و الان نبودنشون کاملا باب میلم باشه ولی این باعث نمی‌شه من عمیقا احساس ناراحتی نکنم وقتی بهشون فکر می‌کنم. و نمی‌دونم می‌خوام کمی در این حوزه هم مینیمالیست بشم و کمی ذهن و دنیام رو از یک سری‌ها خالی کنم! موفقیتم این بوده که تونستم کمی، فقط کمی باشگاه رو بیارم به خونه و فکرش رو هم نمی‌کنید اما ورزش کردن با مامانم و زیبا اون‌قدرها هم غیر اصولی و مسخره نیست، یعنی حتی گاهی کاملا سخته. و خب من تا الان خیلی توی چالش شنا و دراز نشستم نتونستم خوب عمل کنم و هنوز نمی‌تونم محکم و استوار 50 تا شنا پشت هم بزنم و می‌دونین باید بتونم به جایی برسم که صدتا شنا و صدتا درازنشست در روز بزنم که این کمی دوره ولی بی‌نظیره. و بذارید این رو بگم، امروز پیشرفت پلانکم رو اندازه گرفتم و تونستم از دفعه آخری که توی باشگاه پلانک رفته بودم 2دقیقه و 37ثانیه بیشتر روی دست‌هام بایستم که این عمیقا خوشحالم کرد. و دوست دارم بیشتر فرانسوی بخونم و باید هرروز یک ساعت از وقتم رو به هرحال بذارم، چون خب این زبون برای من کاملا یکی از بهترین زیبایی‌های دنیا به حساب میاد. از این‌ها بگذریم من اصلا پست رو برای یک چیز دیگه نوشتم. (که خب احتمالا طبق حدسیات من، از حرف‌های تکراری من درباره نورهای دانشکده فیزیک و پیانوهای دانشکده موسیقی خسته شدین و دیگه اصلا به مقصود اصلی پست نمی‌رسین!)

ببینید امروز مثل خیلی‌وقت‌ها توی گروهمون دعوا شد سر چیزهای ی. و من اون‌جا عمیقا احساس کردم دوست ندارم مثل محمدحسین بی‌سواد باشم و مثل آرش، متعصب و کور! دوست دارم حقایق واقعا زیبای زیستی رو بدونم و درس‌هام رو بخونم چون این واقعا مهمه. خب من دوست ندارم از این دانشکده پر پتانسیل فقط یک مدرک» داشته باشم. می‌فهمین که؟ حالا فعلا اطلاعات اضافه و رجوع پی‌درپی به مقالات بمونه برای مراحل بعدی:) و از طرفی دوست دارم یک دید خیلی باز مثل الهام داشته باشم و مثل سارا از وقایع تاریخ علم مطلع باشم و مثل علی پیگیر باشم. حالا فردا فعلا صبح زود بیدار می‌شم و سعی می‌کنم به برنامه ماورایی که نوشتم عمل کنم و یک گزارش کوتاه از روزم بنویسم که چه کارهایی کردم و برنامه فردام رو هم بریزم و خدا می‌دونه که اون‌وقت ممکنه چه‌قدر از خودم خوشم بیاد:))


*IBB stands for Institute of Biophysics & Biochemitry

 

پ.ن: بذارید پ.ن پست آخر سارا رو براتون بذارم چون دقیقا همینه چیزی که می‌خوام بگم:)

"چیز دیگه‌ای که هست، اینه که من می‌دونم و کاملا موافقم که چیزهایی شبیه به این صحبت‌هایی که الان کردم، به شدت مهمه و این لحطات در هر صورت زندگی مائند و باید هدف‌مند باشند و فلان و بیسار. ولی در هر صورت، همون طوری که زهرا یک بار گفت، چیزهای کمی توی زندگی هستند که عمیق‌تر و مهم‌تر از مکالمات نیمه‌شبی باشند که وسطشون مجبوری سرت رو توی بالش فرو کنی، چون ممکنه که با قهقهه‌ات کل خونه بیدار بشند. کلش اینه که حواست باشه که کل زندگی‌ت، توی ساعت مطالعه، ورزش و چیزهای خسته‌کننده خلاصه نشه."

و این که سارا! واقعا ورزش خسته‌کننده در معنای boring نیست! بهش این جفا رو نکن لطفا:))

پ.ن 2: دارم سعی می‌کنم کمی برنامه‌ریزی‌های کاغذیم رو دیجیتال کنم و بهشون متعهد باشم. می‌دونین این دیجیتال‌ها واقعا خیلی بدقلقن و می‌شه راحت‌تر ازشون فرار کرد.

پ.ن3: من یکی از مهم‌ترین تصمیم‌هام رو فراموش کردم، می‌خوام کمی Nerd بشم و بتونم خوب و مفید توی اینترنت بگردم. باید بلد باشم چه‌طوری سرچ کنم و چه‌طور توی سایت‌ها گم نشم! و محض رضای خدا، چرا این‌قدر آهنگ‌های زیبای عربی دست‌نیافتنی‌ن؟ :(

ع.ن: یک روز یک دوست عزیزی آهنگ عنوان پست رو برام فرستاد و من بهش گفتم باید چندبار بهش گوش بدم تا ازش خوشم بیاد. درست مثل این که باید چندبار به همه این‌ها فکر می‌کردم تا مطمئن بشم دوستشون دارم. اگر مثل میماجیل قرار بود پست‌های شنیدنی بذارم حتما این دفعه این آهنگ، زیرمتن بود:)) [اومد گفت دوست عزیز کیه؟ من چارلی‌ام! آخرامان شده والا. به دوست‌هامون احترام می‌ذاریم هم ناراحت می‌شن:-"]


این پست ساعت ٠٣:٠٣ روز جمعه ١۵فروردین برای اولین‌بار منتشر شده و در آینده چندبار باز هم منتشر می‌شه:))

+ توضیحات بیشتر

 

١. یک‌ چیز زرد

*محض رضای خدا نگید که این آهنگ احسان رو نشنیدین! :))

 

٣. چراغ‌های شهر

* گل شبدر چه‌کم از لاله قرمز دارد؟ و چراغ‌های اتاق من چه‌کم از چراغ‌های شهر دارند؟ :)) [وقتی حال نداری از خونه بری بیرون و توجیه می‌کنی:)]

 

٢. آسمانِ صبح

*این عکس ساعت ٨ صبح گرفته شده و باید بگم تهران به خودش این حجم از صافی هوا رو ندیده بود :|

**می‌بینید اون خط‌های شبیه رنگین‌کمون رو توی رنگ‌های آسمون؟ همه‌ش به خاطر کم‌ کردن حجم عکسه. همین‌طوری لذتتون رو ببرین لطفا، چون کاری از دستم براش برنمیاد دیگه:دی

 

۴. کفش‌ها

* این عکس کاملا یک حوض و یک سری پسربچه که توش بازی کنند کم داره:)

**خواستم کفش‌هام رو با فوتوشاپ تمیز کنم، گفتم حالا چیه مگه؟ این منم با کفش‌های کتونی ناتمیز:))

 

۶. ضدّ نور

 

٨. چای

* اون چیزی که فکر می‌کردم نشد، واقعا نشد ولی به پاس اون همه تلاشم برای ثبت اون بخارها و برای اولین‌بار عکس گرفتن با ایزوی 1600 گفتم که بذارمش حداقل بی‌عکس نباشم:)

**من بهم ثابت شد که آدم عکاسی برنامه‌ریزی‌شده نیستم! نمی‌تونم یک‌سری شی رو بچینم و ازشون عکس بگیرم، باید اون سوژه اتفاق بیفته تا دوربینم باهام همکاری کنه!!

 

٩. عکاسی ازبالابه‌پایین (ای‌کاش هرگز ترجمه رو نمی‌سپردم به دست چارلی:/)

*این رو هول‌هولکی با گوشیم گرفتم اما واقعا حسش رو دوست داشتم، مخصوصا که واقعا زاویه سختی بود و گوشیم توی حدفاصل قفس و سقف به زور واقعا جا شد!

 

۵. ابرها

*شاید خیلی به نظرتون، ابر» نیاد ولی من عاشق این ابرهاییم که شبیه پشمک کشیده شده‌ن:))

 

۱۰. نما از تراس

*محض احتیاط بگم که من واقعا فضول نیستم دوستان:)

 

۱۱. مات ( خواهش می‌کنم بذارین باز هم از ترجمه چارلی تشکر ویژه به عمل بیارم:| )

 

۱٢. کتاب‌ها

 

١٣. الگو

* من خیلی خیلی روی پرسپکتیو عکس‌ها وسواس دارم و برای این عکس بی‌اغراق یک ساعت گذاشتم تا صاف شه و آخر هم خیلی نتیجه مطلوبی نشد :/ ولی خب:)

 

١۴. از یک زاویه باز (low angle)

( به

این کامنت چارلی رجوع شود:) )

 

١۵. از یک زاویه بسته (high angle)

[بچه‌ها بدویین بیاین می‌خوایم به چارلی کاپ ترجمه دقیق رو تقدیم کنیم:))] 

​​​​​​

 

١۶. سیاه و سفید

* قابل توجهه که من لنز تله ندارم، بنابراین کلا قابلیت زوم زیادی هم ندارم، بنابراین معمولا باید به سوژه‌ها خیلی نزدیک بشم و این یعنی من واقعا از همین فاصله با یک گربه چشم تو چشم شدم:)) که خواهشا این رو بذارین کنار این که من واقعا وقتی حیوونی در شعاع یک متریم باشه، دستگاه تنفسی و گردش خونم کاملا از کار میفته برای چند لحظه؛ جدی می‌گم :))

** یکی از لذت‌بخش‌ترین کارهای دنیا برای من اینه که برم توی یوتیوب و فیلم‌های آموزش عکاسی نگاه کنم، چون خب پر از عکس‌های زیبای و ترفندهای کوچک ولی مهمن. به نظرم این ویدئو درباره عکاسی سیاه و سفید یکی از بهترین‌ها بود.

 

١۷. عشق

* قاعده چهلم شمس | ملّت عشق | الیف شافاک

حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق. خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، در حسرتش.


وقت‌هایی که می‌گن تو و داداشت شبیه همین، می‌خوام یه آتش گنده درست کنم، و قدم‌رو، آروم، تنها و با سری پایین از شرمندگی برم وسطش، چهارزانو بشینم و منتظر بشم کامل بسوزم تا دیگه اثری ازم توی این دنیا نَمونه! یعنی می‌خوام بگم این‌قدر از خودم بدم میاد توی این شرایط، حتی اگر این حرفشون در جهت یک تعریف ازم بوده باشه!

 

پ.ن: به طبیعت هم فکر کردم، قبل از این که برم یک روبات آتش‌نشان با سنسوری‌، چیزی می‌سازم که آتش رو خاموش کنه. مزاحم آتش‌نشان‌های زحمت‌کش هم دیگه نمی‌شیم:))


این پست ساعت ٠٣:٠٣ روز جمعه ١۵فروردین برای اولین‌بار منتشر شده و در آینده چندبار باز هم منتشر می‌شه:))

+ توضیحات بیشتر

 

١. یک‌ چیز زرد

*محض رضای خدا نگید که این آهنگ احسان رو نشنیدین! :))

 

٣. چراغ‌های شهر

* گل شبدر چه‌کم از لاله قرمز دارد؟ و چراغ‌های اتاق من چه‌کم از چراغ‌های شهر دارند؟ :)) [وقتی حال نداری از خونه بری بیرون و توجیه می‌کنی:)]

 

٢. آسمانِ صبح

*این عکس ساعت ٨ صبح گرفته شده و باید بگم تهران به خودش این حجم از صافی هوا رو ندیده بود :|

**می‌بینید اون خط‌های شبیه رنگین‌کمون رو توی رنگ‌های آسمون؟ همه‌ش به خاطر کم‌ کردن حجم عکسه. همین‌طوری لذتتون رو ببرین لطفا، چون کاری از دستم براش برنمیاد دیگه:دی

 

۴. کفش‌ها

* این عکس کاملا یک حوض و یک سری پسربچه که توش بازی کنند کم داره:)

**خواستم کفش‌هام رو با فوتوشاپ تمیز کنم، گفتم حالا چیه مگه؟ این منم با کفش‌های کتونی ناتمیز:))

 

۶. ضدّ نور

 

٨. چای

* اون چیزی که فکر می‌کردم نشد، واقعا نشد ولی به پاس اون همه تلاشم برای ثبت اون بخارها و برای اولین‌بار عکس گرفتن با ایزوی 1600 گفتم که بذارمش حداقل بی‌عکس نباشم:)

**من بهم ثابت شد که آدم عکاسی برنامه‌ریزی‌شده نیستم! نمی‌تونم یک‌سری شی رو بچینم و ازشون عکس بگیرم، باید اون سوژه اتفاق بیفته تا دوربینم باهام همکاری کنه!!

 

٩. عکاسی ازبالابه‌پایین (ای‌کاش هرگز ترجمه رو نمی‌سپردم به دست چارلی:/)

*این رو هول‌هولکی با گوشیم گرفتم اما واقعا حسش رو دوست داشتم، مخصوصا که واقعا زاویه سختی بود و گوشیم توی حدفاصل قفس و سقف به زور واقعا جا شد!

 

۵. ابرها

*شاید خیلی به نظرتون، ابر» نیاد ولی من عاشق این ابرهاییم که شبیه پشمک کشیده شده‌ن:))

 

۱۰. نما از تراس

*محض احتیاط بگم که من واقعا فضول نیستم دوستان:)

 

۱۱. مات ( خواهش می‌کنم بذارین باز هم از ترجمه چارلی تشکر ویژه به عمل بیارم:| )

 

۱٢. کتاب‌ها

 

١٣. الگو

 

١۴. از یک زاویه باز (low angle)

( به

این کامنت چارلی رجوع شود:) )

 

١۵. از یک زاویه بسته (high angle)

[بچه‌ها بدویین بیاین می‌خوایم به چارلی کاپ ترجمه دقیق رو تقدیم کنیم:))] 

​​​​​​

 

١۶. سیاه و سفید

* قابل توجهه که من لنز تله ندارم، بنابراین کلا قابلیت زوم زیادی هم ندارم، بنابراین معمولا باید به سوژه‌ها خیلی نزدیک بشم و این یعنی من واقعا از همین فاصله با یک گربه چشم تو چشم شدم:)) که خواهشا این رو بذارین کنار این که من واقعا وقتی حیوونی در شعاع یک متریم باشه، دستگاه تنفسی و گردش خونم کاملا از کار میفته برای چند لحظه؛ جدی می‌گم :))

** یکی از لذت‌بخش‌ترین کارهای دنیا برای من اینه که برم توی یوتیوب و فیلم‌های آموزش عکاسی نگاه کنم، چون خب پر از عکس‌های زیبای و ترفندهای کوچک ولی مهمن. به نظرم این ویدئو درباره عکاسی سیاه و سفید یکی از بهترین‌ها بود.

 

١۷. عشق

 

١٨. بافت

 

١٩. یک گوشه


سلام

این پست برای کنکوری‌هاست. برای آنه و مائده و استیو و گربه و گیلبرت و

ستوده و تربچه که احتمالا دیگه سر نمی‌زنه به وبلاگش و برای همه کنکوری‌های دیگه‌ای که نمی‌شناسمشون! راستش از شهریور دوست داشتم یک پست کمکی براتون به ارث بذارم که احتمالا خیلی چیزهای بیشتری هم برای گفتن داشتم اما فکر نمی‌کردم تجربه‌های من خیلی هم تجربه‌های درستی باشن. اگر بخوایم طبق مشاوره‌های کلیشه‌ای پیش بریم برای من دقیقا یک چنین اتفاقی افتاده احتمالا:

اما الان دیدم که اکثر دوست‌هام کمی ناآروم و مشوشن. فکر کردم شاید وقت درستی برای منتشر کردن این پست باشه. به علاوه این که شاید واقعا چیزی از تجربیات داغونم بتونه کمکتون کنه، چون خب به هرحال به نظر، نتیجه خوبی داشته!

اول از همه باید بهتون بگم مطمئن باشید که سبکتون رو پیدا کردید و دیگه به هیچ‌چیز دیگه‌ای گوش نکنید. یادتون باشه نورا از چه چیزی متنفر بوده و هست؟ مشاوره‌های کلاسیک و کلیشه‌ای کنکور!! از این که بگن حتماً با یک دفتر کنار دستت، تحلیل آزمون کن. از این که بگن خلاصه هات اشتباهه و حتماً باید نمودار و فلش بکشی.  از این که بگن دینی رو خوابیده بخون و ریاضی رو پشت میز! از این که بگن گل‌گاوزبون بخور و زود بخواب. از این که بگن همه مثل همن چون می دونی من ١١سال، دقیقاً ۱۱ سال جنگیدم با این تفکر. توی مدرسه که یک کارخونه انسان سازیه، زجر کشیدم و دقیقاً سال دوازدهم فهمیدم من اشتباه نیستم، فهمیدم طغیان نیاز نیست، فقط کافیه خودم باشم.

من تشخیص دادم اگه درس زبانم درس آخر عمومی‌هام باشه نمیرسم reading رو کامل بزنم پس جابه‌جاش کردم، چیزی که حرام بود! من فهمیدم وقتی سر درس ها خوابم می‌گیره قرار نیست به زور نسکافه و چای غلیظ بپرونمش. کاری که می‌کردم این بود که همون‌جا، وسط درس، روی جزوه چند دقیقه می‌خوابیدم. من این‌طوری خودم رو شناختم که خوندن جزوه‌های استادهای برتر کنکور کمکی به من نمی‌کنه پس خیلی ساده نخوندمشون و به جاش کتاب‌ها رو این‌قدر خوندم تا متوجهشون بشم. میفهمین؟ اگر فکر می‌کنید وارد کردن ساعت مطالعه نیازه، باید این کار رو بکنید. نه چون مشاورها می‌گن، چون شما خودتون می‌خواید!

این بال اول من بود: خودباوری!! به طرز عجیبی اعتماد به نفس داشتم و نمی‌دونم این اعتماد به نفس بود که برای من نتایج خوب می‌آورد یا نتایج خوب، اعتماد به نفس به همراهشون داشتن؟ به هرحال می‌دونم این لازمه هر بُردیه (و میدونین شاید شما به این حرف من اعتقاد نداشته باشید که من در هر صورت می‌گم حق با شماست و چیزی که قبولش دارید.)

بال دوم من برمی‌گرده به یک بیماری روانی که احتمالاً خیلی‌هاتون در جریانید که من دارمش و شاید خیلی های دیگه هم داشته باشن. من یک کمال‌گرای واقعی بودم. به نتیجه فکر نمی‌کردم چون شکست من‌ رو می‌ترسوند و می‌دونین؟ خیلی عالی بود که من مجبور بودم به نتیجه فکر نکنم. می‌دونم الان شما آدم‌های کمی رو می‌بینید، قصه‌های کمی برای دنبال‌کردن دارید و اینجاست که تخیل‌تون خیلی خیلی می‌زنه بالا! باید بگم دوستان مثلا به شلدون فکر کنید، به انیمه‌ها و کتاب‌هایی که دیدید و خوندید. به درس هاتون. باهاشون دوست باشید! از شیمی خوشتون نمیاد؟ به خاطر اینه که دقیق نمی‌خونیدش و براش وقت نمی‌ذارید. دینی عذاب محضه؟ نه بچه‌ها! باور کنید یا نه، یک‌سری‌ها هستند که از عشقشون به همه این‌ها می‌رن معارف می‌خونن توی دانشگاه یا می‌رن حوزه ادامه تحصیل می‌دن. خب به نظر من علاقه درست کردنیه و این جوری نیست که بشینید فکر کنید باید این‌ها رو دوست داشته‌باشید. فقط کافیه که واقعا عمیق به همه چیز نگاه کنید، می‌بینید که همه چیز زیبایی های خودش رو داره!

فکر می‌کنم آنه بدونه من به طرز وسواس‌گونه‌ای باید تمام‌ تست‌هایی رو که داشتم می‌زدم، باید تمام آزمون‌هایی که در دسترسم بود انجام می‌دادم و باید همه مفاهیم رو عمیقا متوجه می‌شدم حتی اگر از درس‌ها عقب بودم. (اگر دوست دارید به کامنت‌های این پست رجوع کنید!) و این معنی‌ش کتاب‌های زیادتر و تست‌های زیادتر و ساعت مطالعه‌های نجومی نبود! معنی‌ش عمیق‌تر شدن توی اون یک کتاب تستی بود که خودم برای هر درس داشتم. مرور چندباره هایلایتی‌ها، تمیز زدن تست‌ها و تمیز نگه‌داشتن کتاب‌ها. من حتی این‌قدر وسواسی بودم که حتی نمی‌تونستم توی یک مجموعه تستی که داشتم می‌زدم از یک شماره بپرم، اصلا ننویسمش یا جاش رو خالی بذارم! همه می‌گن این وسواس کله‌پاتون می‌کنه؟ نه! وقت زیادی از من می‌گرفت اما بال من بود برای اوج گرفتن.

منظورم این نیست که حالا دوماه مونده به کنکور وسواس رو توی خودتون پرورش بدین. (حتی اگر ندارینش کلا برید به خودتون افتخار کنید. چون این‌طوری نیست که از نظر روحی تحت فشارتون نذاره، ساییدگی براتون نداشته باشه و همه این‌ها! مثل همه اخلاق‌ها و عادت‌های بد، این هم سختی‌هایی داره!) منظورم اینه که از خودتون، ابزارهایی که دارید و هرچیزی که دم دستتونه درست و دقیق استفاده کنید.

فکر می‌کنم با همه این‌ها شرایط الان خیلی متفاوته. شما قوی‌تر از من و خیلی‌های دیگه‌اید. من احتمالا توی همون آبان جا می‌زدم چون دیوونه‌م می‌کنه این که ندونم دقیقا بعدا چه چیزی قراره پیش بیاد و چه جوری باید برنامه‌ریزی کرد؟ می‌دونم شرایط محیطی همه چیز رو سخت می‌کنه. موقع امتحانات نهایی ما نمی‌تونستیم برای درس خوندن مدرسه بمونیم و من مجبور بودم توی خونه این کار رو بکنم که کاملا فقط برای من فرسایش بود. (این پست رو ببینید.) الان وضعیت شما جوری شده که دوماهه توی خونه اید و برای همین‌هاست که می‌گم خیلی قوی‌ترین. اما بذارید یک چیز دیگه هم بهتون بگم بچه‌ها! هیچ‌کس، دقیقا هیچ‌کس مسئولیت نتایج شما رو به گردن نمی‌گیره، باور کنید هیچ‌کس! ممکنه معلمتون بهتون چیزی رو اشتباه درس بده اما براش مهم نیست اگر شما به خاطر اون، تستی رو اشتباه بزنید، مهم هم باشه کاری از دستش برنمیاد دیگه! شما مثل یکی از هزاران دانش‌آموزش هستین که هرسال کنکور دارن. این شمایین که کنکور براتون مهمه، نه خانواده‌تون، نه معلم‌هاتون و نه دولت کون! مثلا ما یک معلم شیمی داشتیم که دوستان باور کنید یک افتضاح به تمام معنا بود و هرچی یاد می‌گرفتیم فقط لطف خودمون به خودمون بود که درس رو می‌خوندیم. من اوائل می‌گفتم اگر همه، هی خودشون درس بخون وو درصدهای بالایی بیارن باعث می‌شه این آدم بیشتر به خودش مطمئن بشه و حتی کمتر از این هم درس بده دیگه از این به بعد! پس من به کمپین من شیمی نمی‌خوانم» می‌پیوندم! لعنت به اون معلم، لعنت به تفکرات والا و ارزشمند من و لعنت به این شرایط که باید دست از ارزش‌ها کشید ولی همینه! نهایتا کسی نمی‌گه آخی امسال برای تو سال سختی بود، بیا یک صفر از جلوی رتبه‌ت بردارم! متوجه می‌شین؟ نهایتا این خودتونین که مسئول همه چیزید و این اتفاق توی انتخاب رشته بدتر هم می‌شه. همه با یک عالمه فشار تنهاتون می‌ذارن که خودتون پای تصمیمتون وایسید حتی اگر اون‌ها براتون انتخاب کرده باشن!!

فکر می‌کنم زیادی حرف زدم و کمک خاصی هم نتونستم بکنم:( می‌خواستم به خودتون مطمئن باشید و تلاشتون رو بکنید و نهایتا همه‌چیز رو به خدا بسپارید. حالتون رو با این زمان خوب کنید. فکر کنم یک‌بار باز هم به آنه گفتم، من نمی‌تونستم توی اتاقم تمرکز کنم و کاری که کردم این بود که تمام چراغ‌های اتاق رو خاموش کردم و فقط یک نور چراغ مطالعه انداختم روی میزم تا هیچ‌جا رو جز اونجا نبینم. یعنی می‌خوام بگم کارهای کوچکی نیازه برای خوب کردن حال خودتون. و نمی‌خوام مثل همه رومخ‌های روانی تاکید کنم که بعدا دلتون برای امسال تنگ می‌شه و بعدا می‌بینید که کنکور چه‌قدر بی‌ارزش بوده و این‌ها چون خب الان این‌ها داره شما رو اذیت می‌کنه و برای شما مهمه. ولی می‌خوام بگم کاری کنید که بعدا غبطه این تلاش‌های امسالتون رو بخورید که احتمالا هیچ‌وقت نمی‌تونید دوباره به دستش بیارید.

و می‌خوام در نهایت این جمله رو که زیبا پارسال به من هدیه داد بهتون بگم و بعد دیگه حرف نمیزنم و می‌ذارم یک موسیقی زیبا روزتون رو قشنگ‌تر کنه.

Do your best,

Forget the rest !

 

 

A girl with smile | Kim Yoon | Misty Rain (piano collection)
دریافت
 


این پست ساعت ٠٣:٠٣ روز جمعه ١۵فروردین برای اولین‌بار منتشر شده و در آینده چندبار باز هم منتشر می‌شه:))

+ توضیحات بیشتر

 

١. یک‌ چیز زرد

 

٣. چراغ‌های شهر

* گل شبدر چه‌کم از لاله قرمز دارد؟ و چراغ‌های اتاق من چه‌کم از چراغ‌های شهر دارند؟ :)) [وقتی حال نداری از خونه بری بیرون و توجیه می‌کنی:)]

 

٢. آسمانِ صبح

*این عکس ساعت ٨ صبح گرفته شده و باید بگم تهران به خودش این حجم از صافی هوا رو ندیده بود :|

**می‌بینید اون خط‌های شبیه رنگین‌کمون رو توی رنگ‌های آسمون؟ همه‌ش به خاطر کم‌ کردن حجم عکسه. همین‌طوری لذتتون رو ببرین لطفا، چون کاری از دستم براش برنمیاد دیگه:دی

 

۴. کفش‌ها

* این عکس کاملا یک حوض و یک سری پسربچه که توش بازی کنند کم داره:)

**خواستم کفش‌هام رو با فوتوشاپ تمیز کنم، گفتم حالا چیه مگه؟ این منم با کفش‌های کتونی ناتمیز:))

 

۶. ضدّ نور

 

٨. چای

* اون چیزی که فکر می‌کردم نشد، واقعا نشد ولی به پاس اون همه تلاشم برای ثبت اون بخارها و برای اولین‌بار عکس گرفتن با ایزوی 1600 گفتم که بذارمش حداقل بی‌عکس نباشم:)

**من بهم ثابت شد که آدم عکاسی برنامه‌ریزی‌شده نیستم! نمی‌تونم یک‌سری شی رو بچینم و ازشون عکس بگیرم، باید اون سوژه اتفاق بیفته تا دوربینم باهام همکاری کنه!!

 

٩. عکاسی ازبالابه‌پایین (ای‌کاش هرگز ترجمه رو نمی‌سپردم به دست چارلی:/)

*این رو هول‌هولکی با گوشیم گرفتم اما واقعا حسش رو دوست داشتم، مخصوصا که واقعا زاویه سختی بود و گوشیم توی حدفاصل قفس و سقف به زور واقعا جا شد!

 

۵. ابرها

*شاید خیلی به نظرتون، ابر» نیاد ولی من عاشق این ابرهاییم که شبیه پشمک کشیده شده‌ن:))

 

۱۰. نما از تراس

 

۱۱. مات ( خواهش می‌کنم بذارین باز هم از ترجمه چارلی تشکر ویژه به عمل بیارم:| )

 

۱٢. کتاب‌ها

 

١٣. الگو

 

١۴. از یک زاویه باز (low angle)

( به

این کامنت چارلی رجوع شود:) )

 

١۵. از یک زاویه بسته (high angle)

[بچه‌ها بدویین بیاین می‌خوایم به چارلی کاپ ترجمه دقیق رو تقدیم کنیم:))] 

​​​​​​

 

١۶. سیاه و سفید

* قابل توجهه که من لنز تله ندارم، بنابراین کلا قابلیت زوم زیادی هم ندارم، بنابراین معمولا باید به سوژه‌ها خیلی نزدیک بشم و این یعنی من واقعا از همین فاصله با یک گربه چشم تو چشم شدم:)) که خواهشا این رو بذارین کنار این که من واقعا وقتی حیوونی در شعاع یک متریم باشه، دستگاه تنفسی و گردش خونم کاملا از کار میفته برای چند لحظه؛ جدی می‌گم :))

** یکی از لذت‌بخش‌ترین کارهای دنیا برای من اینه که برم توی یوتیوب و فیلم‌های آموزش عکاسی نگاه کنم، چون خب پر از عکس‌های زیبا و ترفندهای کوچک ولی مهمن. به نظرم این ویدئو درباره عکاسی سیاه و سفید یکی از بهترین‌ها بود.

 

١۷. عشق

 

١٨. بافت

 

١٩. یک گوشه

 

۷. نوردهی طولانی

* از قدیم می‌گفتن یک چیزی. دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره!» خلاصه که همون:)

 

۲۱. اسباب‌بازی

 

۲۲. خیلی رنگارنگ


حالا من می‌دونم اگر توی شرایط سخت پاشم و دست روی زانوی خودم بذارم و قوی باشم و درس بخونم و به کارهام برسم، تبدیل به یک قهرمان می‌شم و بعدا به خودم خیلی افتخار می‌کنم. من می‌دونم که اگر حالم این‌قدر بده که می‌خوام گریه کنم، باید این‌کار رو روی کتاب بکنم تا حتما به برنامه‌م برسم. می‌دونم که خوندن رمان‌های نوجوان وقتی که هزارتا درس و کار دارم، چندان درست و مناسب نیست و شبیه یک راه فراره. ببینید من همه این‌ها رو می‌دونم ولی دلیل نمی‌شه که وقتی شما توی یک شرایط آروم، ایده‌آل و روشن نشستید و باد کولر داره بهتون می‌خوره و از دست نکشیدن خودتون از برنامه‌تون خوشتون میاد، بیاید به من بگید چرا انقدر آنلاینی؟ پاشو برو درست رو بخون!» چون خب فکر نمی‌کنم خیلی به شما ربطی داشته باشه که من چه‌طوری دوست دارم خودم رو آروم کنم. یا مثلا از سر شکم‌سیری و سرخوشی رسیدن خودتون به همه برنامه‌هاتون به من نگید که غصه نخور، ان‌شاءالله امروز به برنامه‌هات می‌رسی.» چون به هرحال من فکر می‌کنم اگر خدا هم بخواد من رو برسونه به برنامه‌هام، نمیاد از طریق شما به من بگه که. من خودم درون خودم یک چیزی به اسم روح دارم که می‌تونه یک‌سری الهامات رو دریافت کنه. خب؟ :))

writer نیستم، اما writerها را دوست دارم. (در واقع می‌شد این جمله درباره students و studying هم باشه!) 

پ.ن: اصلا منظورم این نیست که این که آدم‌ها تشویقت کنن به درس خوندن بده، فقط می‌خوام بگم اگه خیلی خوش‌حالی از رسیدن‌های خودت، نیا از بالا به نرسیدن‌های مردم نگاه کن و سر ت بده و ترحم کن. خب؟ سخت‌ نیست، باور کن:))

پ.ن٢: این قسمت: دخترها و پسرهای گل توی‌ خونه، هرگز با کسی که سعی داره با وسواس برای شما بهترین برنامه رو بنویسه، این‌کار رو نکنین:)

یکی از بچه‌هام هست که خیلی از درس‌هاش عقبه و من همش دارم می‌زنم توی سر خودم که چه‌جوری براش برنامه بریزم که هم توی این دوران تعطیلی خوش بگذرونه و هم به درس‌هاش برسه. بهش می‌گم: تا ظهر برنامه کل هفته‌ت رو بهت می‌دم. می‌گه ببین عجله نکن، برام مهم نیست خیلی:|| و فکر کن من در این حالی که خودم نمی‌تونم درس بخونم باید به یک‌سری آدم بگم آفرین تو می‌تونی درس بخونی و اون یک‌سری‌ها بگن کلا اهمیتی نداره براشون:/

 

ع.ن: خیام توی یکی از رباعیاتش این‌طور می‌گه که

هر کس سخنی از سر سودا گفتند / زان روی که هست کس نمی‌داند گفت

حالا این‌ بیشتر درباره اسرار حَقّه ولی خب.


فکر می‌کنم اگر همین الان پست بذارم کمی خطرناک باشه، چون احتمالا شبیه کسایی به نظر میام که LSD مصرف کردن و هنوز گیجن. ولی دوست دارم یک آهنگ جادویی مثل اون که دیشب چارلی بهم داد پخش بشه و من بنویسم. به این فکر نکنم دیروز یکی از دوست‌هام بهم گفت واقعا بچه‌ام یا یادم نیفته یک‌بار که یکی دیگه‌شون بهم گفت خوش‌به‌حال پسرهایی که باهات صحبت می‌کنن چون تو این‌قدر ساده ای که اصلا حالیت نیست حرف‌هات برای اون‌ها چه معنی‌ای داره یا این که نمیخواستم بفهمم با این که فکرش هم نمی‌کردم که یادم باشه اما هنوز هم می‌تونم برای تمام زجرهای ده سال پیشم گریه کنم. دوست دارم فقط خودم باشم و این حس سرخوشی‌م رو پخش کنم توی وبلاگم.

فکر کنم معتاد شدم؛ معتاد طعم گس چایی وانیلی‌م که نه اون‌قدر گرونه که نخوام بخورمش و نه اون‌قدر ارزون که بخوام روزی دوتا ازش رو مصرف کنم. و کنارش بیسکوییت‌های نارگیلی زیبام صف کشیدن که نه اون‌قدر کمن که بتونم گاهی به خودم هدیه بدمشون و نه اون‌قدر زیادن که بتونم به‌جای شام خودم رو باهاشون خوش‌حال کنم. درباره چایی وانیلی، نمی‌تونم مطمئن باشم که درست توصیفش می‌کنم. ولی کمی شیرینه و اول که می‌خوریش متوجه نمی‌شی که چه فرقی با چایی‌های دیگه داره و بعدش کاملا طعم گسش پخش می‌شه توی دهنت. گس دقیقا چیزی بود که دیشب پیداش کردم بعد این که کلی به طعمش فکر کردم.  و می‌دونی از اون‌ مدل‌هاییه که باید تمام مدت حتی وقتی نمی‌خوای ازش بخوری دم لبت باشه چون مهم‌ترین قسمتش بوی واقعا مست‌کننده وانیله که وقتی چاییت داغ باشه ازش بلند می‌شه. دیشب دو لیوان بزرگ ازش رو سر کشیدم چون واقعا می‌خواستم فقط فکر نکنم یا حداقل کمتر فکر کنم و بعد فهمیدم که باید جرعه‌جرعه می‌چشیدمش، این باعث می‌شه کمی فکرهام منظم‌تر شن. پس خودم رو به لیوان سوم دعوت کردم و شما می‌دونین کنار هر چای لیوانی باید یک کتاب فوق‌العاده و لطیف باشه و وقتی همه‌ دنیا تنگ و تنگ و تنگ شدن شما بشینین گوشه دوست‌داشتنی خودتون که حتی از دنیای تنگ‌شده هم کوچک‌تره و توی یک حس تعلیقی فرو برید. دیشب تا سحر بیدار بودم و نفهمیدم چه‌طور با ترکیب بوی چای گس و بیسکوییت نارگیلی و اون آهنگ جادویی و چارلی صبح شد. در واقع نمی‌فهمیدم کتاب چه‌طور داره پیش می‌ره، نه توی کتاب بودم همراه چارلی، نه توی این دنیا بودم روی تختم. یک ساعتی هم وسطش با یک چارلی دیگه حرف زدم که مثل این بود که شب بعد از یکی از اون مهمونی‌های بیگ‌بوی توی خیابون پیاده‌روی کردیم تا خونه، همین‌قدر ساده و دل‌گرم‌کننده. سحری رو خورده و نخورده برگشتم پیش چارلی کتاب، می‌دونی برام مهم بود که پیشم باشه و تنهام نذاره با فکرهای خودم، البته که دیگه از اون فکرها چیزی نمونده بود و حالا Euphoria حاصل از هم‌نشینی با هردو چارلی برای من دلنشین و مسخ‌کننده شده بود و نمی‌خواستم تموم شه. چندساعتی بعد از سحر خوندمت عزیزم. در واقع این‌طوری نبود که عاشق حرف‌هات یا رفتارهات شده باشم، نه! این چیزی بود که ازت انتظار داشتم، من عاشق اون لحظه‌ها بودم که قسم می‌خورم بی‌نهایت بودم» . چند ساعتی خوابم برد و خوابم روشن بود. جانم مثل این نبود که چشم‌هات رو ببندی و همه‌جا سیاه بشه، شبیه وقت‌هایی بود که آدم‌ها بعد از مصرف مخدر همه‌جا رو نورانی می‌بینن، همه چیز نورانی بود عزیزم باور کن. چند ساعتی رو توی نور خوابیدم، فقط روشنی بود، هیچی نبود، واقعا نبود. فقط همه‌جا نورانی بود. صبح زودتر از ساعت هرروزم بیدار شدم و دیدم از پنجره اتاقم نور خیره‌کننده‌ای پاشیده توی اتاقم و نیاز نبود چراغ رو روشن کنم، می‌تونستم همون‌جا روی تختم و زیر پتو باز هم به کنار آدم‌های توی کتاب بودن ادامه بدم، نیاز نبود که حتما توی امریکا باشم، اون‌موقع این واقعا برام عجیب بود؛ انگار که اولین‌باره که دارم یک داستان رو دنبال می‌کنم. قسم می‌خورم مسخ شده بودم و هیچ کلمه‌ای کامل‌تر از این پیدا نمی‌کنم. تا ظهر تو همراهم بودی چارلی یا من همراهت بودم؟ اهمیتی نداره. نیم‌ساعت یا کمتر وسطش خوابم برد و ببین عزیزم نمی‌تونی متوجه باشی چه صحنه‌های رویایی بود که توی خونه خودمون بودم و همه دوست‌هام که دوستشون داشتم این‌جا بودن، و همه دخترعمه‌هام و پسردایی‌هام. همه‌چیز این‌جا بود، خوراکی داشتیم و موسیقی‌های آروم و خنده‌های از ته دل و صمیمیت. این تمام چیزی بود که من توی اون لحظه می‌خواستم و خونمون سفید بود از زیادی نور. جدی می‌گم عزیزم، تعداد پنجره‌ها دوبرابر شده بودن و طول و عرض هرکدوم هم دوبرابر بزرگ‌تر شده بود و از هرکدوم دوبرابر حالت عادی نور می‌اومد، نه از اون نورهای دم غروب که گرمه و نارنجی! از اون نورهای دم صبح که وقتی یک جا جمعند سفیدن و باریکه‌های طلایی ایجاد می‌کنن. و من خوشحالم. نه چون تمام این‌ها رویا و خیالبافی‌های دم صبح بوده و واقعی نبوده، چون من حداقل به اندازه چنددقیقه تونستم یک‌جایی همین‌قدر رویایی باشم.

وقتی کتاب تموم شد، رسیدم به یادداشت 111 سکوت کردم. فقط سکوت کردم برای یک مدت. مثل سکوت بعد از شعر سیکرت‌سانتای پاتریک که چارلی براش خوند:

همه ساکت بودن، یه سکوت خیلی غم‌انگیز. البته قشنگی‌ش این بود که اصلا از اون غم‌انگیزهای بد نبود. یه چیزی بود که باعث می‌شد همه همدیگه رو ببینن و بدونن که کسی رو دارن.

و حالا من باید برمی‌گشتم به همین دنیا که این کمی گریه‌آور بود. اصلا یادم نبود دیشب از چی می‌خواستم فرار کنم و صبحش از چی دلخور بودم و برای چی گریه کرده بودم. همه چیز برام تبدیل به داستان شده بود و من گیج بودم، هستم، هنوز هم هستم که دارم این‌ها رو می‌نویسم. بهترین کتابی نبود که توی عمرم خوندم. واقعا نبود اما عجیب بود. سحرآمیز و روشن. خیلی خیلی روشن در کمال تاریکی. انگار توی یک شهر سیاهی هستی اما توی خونه‌ها پر از نورهای سفیده. فکر نمی‌کنم به این زودی‌ها به این احساس گیجی و نشئگی دست پیدا کنم دوباره، حداقل نه این‌قدر بی‌خطر و کم ریسک! نمی‌دونم. بیاین به جاش آهنگی که دیشب چارلی داده بود رو بشنویم.

بشنوید
Somewhere Over The Rainbow | Israel Kamakawiwo Ole

نمی‌دونم چرا اون بخش درج مدیا براش فعال نبود که بذارمش این‌جا :/
 

ع.ن: برگرفته از اسم کتابی که کل پست داشتم درباره‌ش می‌گفتم: مزایای منزوی بودن یا the perks of being a wallflower


این پست ساعت ٠٣:٠٣ روز جمعه ١۵فروردین برای اولین‌بار منتشر شده و در آینده چندبار باز هم منتشر می‌شه:))

+ توضیحات بیشتر

 

١. یک‌ چیز زرد

 

٣. چراغ‌های شهر

* گل شبدر چه‌کم از لاله قرمز دارد؟ و چراغ‌های اتاق من چه‌کم از چراغ‌های شهر دارند؟ :)) [وقتی حال نداری از خونه بری بیرون و توجیه می‌کنی:)]

 

٢. آسمانِ صبح

*این عکس ساعت ٨ صبح گرفته شده و باید بگم تهران به خودش این حجم از صافی هوا رو ندیده بود :|

**می‌بینید اون خط‌های شبیه رنگین‌کمون رو توی رنگ‌های آسمون؟ همه‌ش به خاطر کم‌ کردن حجم عکسه. همین‌طوری لذتتون رو ببرین لطفا، چون کاری از دستم براش برنمیاد دیگه:دی

 

۴. کفش‌ها

* این عکس کاملا یک حوض و یک سری پسربچه که توش بازی کنند کم داره:)

**خواستم کفش‌هام رو با فوتوشاپ تمیز کنم، گفتم حالا چیه مگه؟ این منم با کفش‌های کتونی ناتمیز:))

 

۶. ضدّ نور

 

٨. چای

* اون چیزی که فکر می‌کردم نشد، واقعا نشد ولی به پاس اون همه تلاشم برای ثبت اون بخارها و برای اولین‌بار عکس گرفتن با ایزوی 1600 گفتم که بذارمش حداقل بی‌عکس نباشم:)

**من بهم ثابت شد که آدم عکاسی برنامه‌ریزی‌شده نیستم! نمی‌تونم یک‌سری شی رو بچینم و ازشون عکس بگیرم، باید اون سوژه اتفاق بیفته تا دوربینم باهام همکاری کنه!!

 

٩. عکاسی ازبالابه‌پایین (ای‌کاش هرگز ترجمه رو نمی‌سپردم به دست چارلی:/)

*این رو هول‌هولکی با گوشیم گرفتم اما واقعا حسش رو دوست داشتم، مخصوصا که واقعا زاویه سختی بود و گوشیم توی حدفاصل قفس و سقف به زور واقعا جا شد!

 

۵. ابرها

*شاید خیلی به نظرتون، ابر» نیاد ولی من عاشق این ابرهاییم که شبیه پشمک کشیده شده‌ن:))

 

۱۰. نما از تراس

 

۱۱. مات ( خواهش می‌کنم بذارین باز هم از ترجمه چارلی تشکر ویژه به عمل بیارم:| )

 

۱٢. کتاب‌ها

 

١٣. الگو

 

١۴. از یک زاویه باز (low angle)

( به

این کامنت چارلی رجوع شود:) )

 

١۵. از یک زاویه بسته (high angle)

[بچه‌ها بدویین بیاین می‌خوایم به چارلی کاپ ترجمه دقیق رو تقدیم کنیم:))] 

​​​​​​

 

١۶. سیاه و سفید

* قابل توجهه که من لنز تله ندارم، بنابراین کلا قابلیت زوم زیادی هم ندارم، بنابراین معمولا باید به سوژه‌ها خیلی نزدیک بشم و این یعنی من واقعا از همین فاصله با یک گربه چشم تو چشم شدم:)) که خواهشا این رو بذارین کنار این که من واقعا وقتی حیوونی در شعاع یک متریم باشه، دستگاه تنفسی و گردش خونم کاملا از کار میفته برای چند لحظه؛ جدی می‌گم :))

** یکی از لذت‌بخش‌ترین کارهای دنیا برای من اینه که برم توی یوتیوب و فیلم‌های آموزش عکاسی نگاه کنم، چون خب پر از عکس‌های زیبا و ترفندهای کوچک ولی مهمن. به نظرم این ویدئو درباره عکاسی سیاه و سفید یکی از بهترین‌ها بود.

 

١۷. عشق

 

١٨. بافت

 

١٩. یک گوشه

 

۷. نوردهی طولانی

* از قدیم می‌گفتن یک چیزی. دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره!» خلاصه که همون:)

 

۲۱. اسباب‌بازی

 

۲۲. خیلی رنگارنگ

 

۲۳. یک چیز سبز

*با عرض معذرت از عزیزان روزه‌دار:))


عصبانی‌م و باید بنویسم تا حالم بهتر بشه، شرایط رو بپذیرم و بتونم کارهام رو پیش ببرم!

تمام امروز به درد کشیدن گذشت. هنوز هم سرم درد می‌کنه و احساس می‌کنم تمام افکارم و حالم توی بدنم زندانی شده و نمی‌گنجم توی خودم و کمم برای خودم. بهش هم می‌گم دیگه بهت هیچی نمی‌گم اگه بگی همه این‌ها از pmsئه! به درک! این تولید مثل کوفتی به درک! دنیا به درک وقتی با یک سردرد ساده باید از صبح تا شب به خودت بپیچی! وقتی با یک امیدی که باهاش خوابیدی، نمی‌تونی بیدار ‌شی! می‌گه ببین چه‌قدر بی‌منطقی. قشنگ معلومه از pmsئه. شوخی ندارم باهاش، می‌زنم بلاکش می‌کنم و می‌خوابم! همین. تا شب می‌خوابم و باز هم سرم خوب نمی‌شه و حتی از شدت دردش حالت تهوع دارم! زیبا می‌گه همش به خاطر سینوزیته و می‌گم توی اون اتاق بی‌نهایت گرم، چه طور ممکنه آخه، تو هم ازت پزشک درنمی‌آد. می‌گه حالا چرا عصبی می‌شی؟ به خاطر pmsئه حتما! لعنت به این دنیا. نمی‌شه واقعا این فرآیند رو حذف کرد از زندگی که این‌قدر تکرار اسمش عصبی‌ترم نکنه؟ یک ساعت مونده به تحویل، میام تو اتاقم که حلشون کنم. یک دقیقه مونده به deadline آپلودش می‌کنم و نصف سوال‌ها رو هم انجام ندادم. دیشب که فهمیدم زمان تحویل رو تمدید کردن خوشحال شدم و فکر کردم با 24ساعت آتی‌م چی‌کار می‌خوام بکنم؟ کمپبل خوندم، کلاس تکامل زیبا رو شرکت کردم، سریال ندیدم و کتابم رو تموم نکردم و تمرین ریاضی حل نکردم و پنجره‌م رو رنگ نکردم و بعد از 35روز پشت هم فرانسوی خوندن، فرانسوی نخوندم و وبلاگ‌هام رو بادقت نخوندم و عکس نگرفتم و سفارش ادیتم رو انجام ندادم و برای بچه‌هام برنامه‌ریزی نکردم و فقط خوابیدم! من چه می‌دونستم اگر به اون تی‌ای مهربونه بگم بهم وقت اضافه بده که سوال‌هایی که حل نکردم رو حل کنم، این کار رو می‌کنه و بهم وقت می‌ده؟ ترجیح می‌دادم با حس شکست، نمره تمرین‌های ریاضی رو نگیرم تا حس تلاش نکردن! سرم درد می‌کنه و دارم چرت و پرت می‌گم. ولی توی سه ساعتی که بهم وقت داده، به جای این که درس رو یک بار بخونم و بفهمم و تمرکز کنم روی تمرین‌هام اومدم این‌جا دارم از روزمره‌ترین و ممنوعه‌ترین حس‌ها حرف می‌زنم و اصلا نمی‌فهمم چرا این‌قدر راحت می‌تونم این‌جا بگم که روزه نگرفتن توی خونه‌ای که پسر توش هست، چه‌قدر سخت‌تر از همه کارهاست.» اما توی خونه هنوز هم باید همه‌ این‌ها رو قایم کنم؟ و حتی اصلا نمی‌فهمم چه‌م شده که این‌قدر عصبی‌م و این‌ها از pms نیست!!

دیگه واقعا امید ندارم و روزمرگی داره از درون من رو می‌خوره! تومارها، جانم واقعا تومارها حرف دارم و کلمه ندارم! توی کتابی که دارم می‌خونم نوشته کلمات نجات‌دهنده‌اند. زهر اتفاقات را می‌گیرند و در خود حل‌شان می‌کنند!» به همین امید اومدم این‌جا بنویسم که شاید کمی از تلخی‌م کم بشه اما خودم می‌دونم. اتفاقات بزرگ‌تری هست، حس‌های تحقیرآمیز تری هست و روزهای غمگین‌تری هست که براشون کلمه‌ای وجود نداشته و نخواهد داشت! زهر تمام این سال‌ها، ماه‌ها و روزها در درون خودمه و چه انتظاری دارم؟ بله تلخ می‌شم و این‌ها از pms نیست!

 

پ.ن: به ندرت، واقعا به ندرت پیش میاد که توی گروه کلاسمون با هم حرف بزنیم و شلوغ بشه و با هم حال کنیم! حالا که تمرین‌های ریاضی زمانش تموم شده علی مشهدی یک توییت فرستاده که به خدا قسم اگر این دانشجویان گوسفند بودند و ارث پدر استاد، این مدل پرسش سر کلاس باز هم اسراف بود.» واقعا خندیدم و فکر نمی‌کردم بعد از این همه اعصاب‌خردی، یک چیز همین‌قدر ساده سر حالم بیاره! به هرحال بچه‌ها هم پشت‌بندش داشتن غر می‌زدن که گروهِ همیشه میوت رو آرشیو کردم تا نبینمشون. حالا حوصله مسخره‌بازی‌های یک نفرتون رو داشتم دلیل نمی‌شه کلا حالم با دنیا خوب بشه که:)))

بعد.ن: محمدرضا هم از دستشون عصبانیه و داره باهاشون دقیقا سر هیچی» دعوا می‌کنه! اون رو که دیدم فهمیدم نه خب، من خیلی هم عصبی نیستم خداروشکر:)) 

 

پ.ن2: بهم می‌گه بهم بگو استرس کنکور رو دارم چی‌کار کنم؟ حاجی من اصلا بیشتر از نیم‌ساعت برای کنکور استرس نکشیدم! اون هم مال روز قبل کنکور بود که رفتم حوزه امتحانی‌م رو دیدم:/ این چه کاریه آخه؟ رسما اون‌موقع تمام عذاب‌های قبر و پس و پیشش اومد جلوی چشمم:دی! ولی محض رضای خدا از این سوال‌ها از من نپرسید، وگرنه من براتون گوگل می‌کنم how to manage stress for exams» و اگه خیلی براتون احترام قائل باشم متن رو کپی می‌کنم توی گوگل ترنسلیت و براتون همون ترجمه داغون رو می‌فرستم، وگرنه حتی به خودم زحمت کپی کردن هم نمی‌دم و اسکرین‌شات گرفته و می‌فرستمش توی صفحه چتتون:/ والا:/ این‌ها اصلا هم از pms نیست!!:)


این پست ساعت ٠٣:٠٣ روز جمعه ١۵فروردین برای اولین‌بار منتشر شده و در آینده چندبار باز هم منتشر می‌شه:))

+ توضیحات بیشتر

 

١. یک‌ چیز زرد

 

٣. چراغ‌های شهر

* گل شبدر چه‌کم از لاله قرمز دارد؟ و چراغ‌های اتاق من چه‌کم از چراغ‌های شهر دارند؟ :)) [وقتی حال نداری از خونه بری بیرون و توجیه می‌کنی:)]

 

٢. آسمانِ صبح

*این عکس ساعت ٨ صبح گرفته شده و باید بگم تهران به خودش این حجم از صافی هوا رو ندیده بود :|

**می‌بینید اون خط‌های شبیه رنگین‌کمون رو توی رنگ‌های آسمون؟ همه‌ش به خاطر کم‌ کردن حجم عکسه. همین‌طوری لذتتون رو ببرین لطفا، چون کاری از دستم براش برنمیاد دیگه:دی

 

۴. کفش‌ها

* این عکس کاملا یک حوض و یک سری پسربچه که توش بازی کنند کم داره:)

**خواستم کفش‌هام رو با فوتوشاپ تمیز کنم، گفتم حالا چیه مگه؟ این منم با کفش‌های کتونی ناتمیز:))

 

۶. ضدّ نور

 

٨. چای

* اون چیزی که فکر می‌کردم نشد، واقعا نشد ولی به پاس اون همه تلاشم برای ثبت اون بخارها و برای اولین‌بار عکس گرفتن با ایزوی 1600 گفتم که بذارمش حداقل بی‌عکس نباشم:)

**من بهم ثابت شد که آدم عکاسی برنامه‌ریزی‌شده نیستم! نمی‌تونم یک‌سری شی رو بچینم و ازشون عکس بگیرم، باید اون سوژه اتفاق بیفته تا دوربینم باهام همکاری کنه!!

 

٩. عکاسی ازبالابه‌پایین (ای‌کاش هرگز ترجمه رو نمی‌سپردم به دست چارلی:/)

*این رو هول‌هولکی با گوشیم گرفتم اما واقعا حسش رو دوست داشتم، مخصوصا که واقعا زاویه سختی بود و گوشیم توی حدفاصل قفس و سقف به زور واقعا جا شد!

 

۵. ابرها

*شاید خیلی به نظرتون، ابر» نیاد ولی من عاشق این ابرهاییم که شبیه پشمک کشیده شده‌ن:))

 

۱۰. نما از تراس

 

۱۱. مات ( خواهش می‌کنم بذارین باز هم از ترجمه چارلی تشکر ویژه به عمل بیارم:| )

 

۱٢. کتاب‌ها

 

١٣. الگو

 

١۴. از یک زاویه باز (low angle)

( به

این کامنت چارلی رجوع شود:) )

 

١۵. از یک زاویه بسته (high angle)

[بچه‌ها بدویین بیاین می‌خوایم به چارلی کاپ ترجمه دقیق رو تقدیم کنیم:))] 

​​​​​​

 

١۶. سیاه و سفید

* قابل توجهه که من لنز تله ندارم، بنابراین کلا قابلیت زوم زیادی هم ندارم، بنابراین معمولا باید به سوژه‌ها خیلی نزدیک بشم و این یعنی من واقعا از همین فاصله با یک گربه چشم تو چشم شدم:)) که خواهشا این رو بذارین کنار این که من واقعا وقتی حیوونی در شعاع یک متریم باشه، دستگاه تنفسی و گردش خونم کاملا از کار میفته برای چند لحظه؛ جدی می‌گم :))

** یکی از لذت‌بخش‌ترین کارهای دنیا برای من اینه که برم توی یوتیوب و فیلم‌های آموزش عکاسی نگاه کنم، چون خب پر از عکس‌های زیبا و ترفندهای کوچک ولی مهمن. به نظرم این ویدئو درباره عکاسی سیاه و سفید یکی از بهترین‌ها بود.

 

١۷. عشق

 

١٨. بافت

 

١٩. یک گوشه

 

۷. نوردهی طولانی

* از قدیم می‌گفتن یک چیزی. دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره!» خلاصه که همون:)

 

۲۱. اسباب‌بازی

 

۲۲. خیلی رنگارنگ

 

۲۳. یک چیز سبز

*با عرض معذرت از عزیزان روزه‌دار:))

 

۲۴. انتزاعی

 

۲۵. بعد از تاریکی

*طلوع خورشید رو زیر همین درخت نگاه کردم و باور کنید یکی از رویایی‌ترین صحنه‌هایی بود که دیدم:)


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها