اول بگم که البته که خوشحال و شاد و پرانرژی نیستم اما خب غمگین هم نیستم!

و بعد اینکه این خاطره واقعا الکی انقدر زیاد طولانی شد. دوست داشتید نخونید بگید خلاصه‌ش رو بگم بهتون یا جاهای مهمش که خوندنش تاثیرگذاره رو براتون رنگی کنم همونجاها رو بخونید. فقط نتیجه‌گیری آخرش خیلی مهمه:) 

باید اون دختره رو به طول و تفصیل تعریف کنم که دم سردر شریف ازم پرسید قاسمی کجاست؟ و خب من اون روز امتحانام تموم شده بود و یه‌مقدار زیبایی از سرخوشی بعد کنکور تو وجودم بود و داشتم با صدای تقریبا کرکننده ای ناوک گوش می‌دادم:) که به زبون اشاره خانومه بهم فهموند کارم داره و آدرس رو ازم پرسید. خب واقعا نمی‌دونستم چه‌جوری بگم همین‌راهی که اومدی رو برگرد برو عقب و به اولین بریدگی که رسیدی نه دومیش برو بالا تا بی‌نهایت و می‌رسی به یه‌جایی که یه عالمه دانشجوی کوله‌به پشت رو می‌بینی و اون رو بپیچ و برو تا برسی به مقصدت! برای همین هم بهش گفتم من دارم از همون‌ور میرم بیا باهام! و خب می‌دونی بهم اعتماد نمی‌کرد چون از یه تعمیرکاری شنیده‌بود که همین‌طور برو بالا تا بهش برسی و این دوستمون جهت بالا و چپ رو اشتباه متوجه شده بود! بگذریم.

راه افتادیم و تقریبا ده دیقه تا یک‌ربع راه پیش رومون داشتیم. به خودم گفتم زهرا حالا وقتشه که به خودت ثابت کنی، روابط‌عمومیت اونقدر‌ها هم اسف‌بار نیست:). و شروع کردم که "هوا یه جوریه که صبح‌ها باید لباس‌گرم بپوشی و عصرها لباس خنک!" خب عزیزم:| گند زدم:) گفت "آره همه پروازهای اصفهان از دیشب تا حالا به خاطر هوا کنسل شده!" (فقط نفهمیدم چه ربطی به حرف من داشت!) و بعد ادامه داد" به خاطر هوا همه پروازها کنسل میشه ولی." بعد خب راستش از اینجا به بعد رو نشنیدم اما حدس زدم که جای‌خالی رو با عبارت "برای حمله موشکی کنسل نمی‌کنن" پر کرده! میدونین وقتی با کسی واقعا حرفی نداری همه موضوعاتتون یه سری طرح دوخطی می‌شن! یکی تو می‌گی جوابت رو می‌ده و سریعا موضوع سوییچ می‌شه.خب فکر کنم حدودا راجع به 7 یا 8 تا موضوع صحبت کردیم که اونی رو که من منتظرش بودم بالاخره به زبون آورد" مطمئنی داریم درست می‌ریم؟ خیلی وقته تو راهیم‌ها!" و بهش اطمینان دادم که بله من هرروز صبح و شب از همین‌جا می‌رم دانشگاه و برمی‌گردم. پرسید شریف درس‌ خوندن خوبه؟ گفتم فکر نکنم بد باشه:) و درباره آرزوهای برباد رفته‌ش و این‌ها صحبت کرد و گفت یه بچه‌ شهرستان هیچ‌جوره نمی‌تونه تو تهران کار پیدا کنه. من واقعا نمی‌دونستم درباره چی داره صحبت می‌کنه برای همین فقط گوش دادم به حرفش. بعد ادامه داد که خوش به‌حالت که اینجا درس می‌خونی. گفتم من دانشگاه تهرانی‌م! گفت آخی ناراحت نباش حالا:/ که واقعا چرا اونجا فکر کرد من ناراحتم؟ :|
بهم گفت اونی که بهم آدرس داد خیلی از سر باز کن بود. یه بخیه تقریبا قدیمی روی صورتش داشت، به نظر من کسایی که از بچگی یه اتفاقی براشون افتاده که مثلا بخیه‌ای چیزی دارن، عقده‌های خیلی زیادی تو وجودشونه به خاطر بچگیشون! فکر کنم برای همین اون آقا آدرس اشتباه به من داد. (الان چند تا باگ وجود داشت. اولی این‌که تو که مهندسی خوندی و خودت رو انقدر بی‌استعداد می‌دونی که نمی‌تونی کاری دست‌و پا کنی برای خودت، چه‌طور ممکنه انقدر نظر دقیق و روانشناسانه‌ای بدی؟ دومی این‌که اون آقا آدرس اشتباه نداد، تو اشتباه فهمیدی. و بزرگترینش این‌که به من و صادق توهین کرد!)

خب ما وقتی 5سالمون بود صادق پیشونیش خورد به اتو و جای سوختگیش شبیه جای یه بخیه موند. من یادمه همون‌موقعی که داشت درد می‌کشید چه‌قدر خوش‌حال بود که شبیه زخم روی پیشونی هری‌پاتر شده:) و من عمیقا گریه می‌کردم که چرا بخیه گوشه چشمم (که الان به نظرم واقعا قشنگه و باعث کشیدگی چشمم شده) روی پیشونیم نبوده که من هم شبیه هری‌پاتر بشم. حتا من انقدری خوش‌شانس بودم که یه‌بار بعد اون زیر چونه‌م هم پاره شد و بخیه نیاز داشت اما پیشونیم هرگز:دی.

بهش چیزی نگفتم چون به خاطر کرم‌پودری که زده بودم نمی‌تونست جای بخیه‌هام رو ببینه. و بعدش فکر کن چی گفت؟ گفت البته از رنگ پوست تیره‌ش مشخص بود که همه بچگیش رو در حال کار کردن بوده! این هم یه نشونه دیگه برای عقده داشتنش. و وای عزیزم من واقعا مخم داشت سوت می‌کشید. البته که من هم پوست نسبتا سبزه و تیره‌ای دارم!

یاد فاطمه افتادم. یه روز که داشتن توی سالن مطالعه پیش دانشگاهی باهم بحث می‌کردن که لباس روشن به من میاد یا نه، فاطمه گفت "نه ببین این‌جوریه که کسی که پوستش تیره‌س باید لباس روشن بپوشه که رنگش روشن‌تر به نظر بیاد و کسی هم که پوستش روشنه باز هم لباس روشن بپوشه تا سفیدیش بیشتر به چشم بیاد و قشنگ تر بشه!" من واقعا برام سوال شده بود که چه‌طوری تونسته وقتی من به عنوان یکی از نزدیک‌ترین دوست‌هاش اونجا نشستم، چنین توهینی بهم بکنه و صراحتا بهم بگه که خب زهرا. تو واقعا معیارهای زیبایی رو نداری!!

باز هم بهش چیزی نگفتم چون کرم‌پودر روی صورتم بود و معلوم نبود که دقیقا پوستم چه رنگیه! ولی دیگه حرفی هم نزدم.

این داستان صرفا برای من فان بود. اهمیتی نداشت و فکر کردم خب از این به بعد توی یه روز معمولی که امتحانام تموم میشه ومی نداره کرم پودر بزنم که کسی که واقعا نمی‌خواد بی‌شعور به نظر بیاد، راحت باشه و قضاوت‌هاش رو راجع به پیشینه و عقده آدم‌ها پیش من خالی نکنه و در درون خودش نگه داره. نمی‌دونم. آدم می‌فهمه تو چه دنیای عجیبی زندگی می‌کنه! چه حرف‌های ساده و صدمن‌یه‌غازی، اتفاقی و ندونسته به قلب آدما شلیک می‌شن! نمی‌دونم. ترسیدم که این مکالمه همون‌قدر که برای من بی‌اهمیت بود برای یه دختر کرم‌پودر زده دیگه مهم باشه و جلوش تکرار بشه. واقعا نمی‌دونم:) 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها