صبح حدودای ساعت 2 رسیدیم. و 4 رفتیم حرم. این بین حتی یکدقیقه هم نخوابیدم. اونموقع از دست طهورا ناراحت نشدم که انقدر طولش داد تا پاشه و بیاد و اصرار هم داشت که حتما با من بیاد. اما الان دارم از دستش حرص میخورم که صبح باعث شد تنها نمازی که میتونستم تو حرم بخونم رو نتونم جای درست حسابیای که دلم میخواست بخونم. مثلا توی گوهرشاد یا توی فضای اطراف ضریح! به هرحال نماز رو که خوندیم، حدود یه ساعت زیارت کردم و دیدم واقعا توان ندارم که بیدار بمونم. رفتم تو زیرزمین، گرم و خلوت و تقریبا بدون خادم بود. میشد خوابید:) همونطور نشسته خوابیدم و دقیقا یه ساعت بعدش بیدار شدم! گفتم میرم توی صحن که یه بادی به سرم بخوره و بیدار شم. دیدم طهورا ٩بار بهم زنگ زده و من آنتن نداشتم. زنگ زدم گفت بیا سر قرار، من هم تا ۵ دقیقه دیگه اونجام. رفتم و عزیزم خب باز هم توی حرم گرمه بههرحال. خوابم برد! و با زنگ طهورا بیدار شدم که دقیقا ٣٧دقیقه بعد از آخرین تماسش باهام بود و گفت من رسیدم به قرار تو کجایی؟ :/ بله یکساعت و نیم توی حرم خواب بودم:|
به زور خودمون رو رسوندیم به مهمانسرای حرم برای صبونه ای که گفتهبودم و خب بیدار شدهبودم واقعا:) خوب بود و جای دوستان هم خالی.
برگشتیم و خوابیدم تا ظهر و ظهر که بیدار شدم یه پنیک اتک واقعی بهم دست داد. نشستم و درحالی که صدام میلرزید و اشک تو چشمام جمع شده بود به طهورا گفتم منتظرم نباش تو برو ناهار. من اصلا اعصاب ندارم. خب میدونم چرا اعصاب نداشتم ولی رفتار وابسته و دائما آویزونطور طهورا هم مزید بر علته. من واقعا نمیتونم تحمل کنم حتا ماریا 24ساعته بهم وصل باشه، طهورا که جای خود دارد! :/
و رفتیم حرم دوباره (با اینکه سارا هرگز تو زندگیش این جمله رو نگفته احساس میکنم با لحن سارا گفتم اینرو :دی) اکثر وقتم رو با ریحانه بودم یا تنها. ریحانه متاهله
درباره این سایت