یکی از شب‌ها یه پستی رو شروع کردم به نوشتن، که درگیر شدم و نرسیدم تمومش کنم و پستش کنم! فردا ظهرش هم که نگاه کردم دیدم دیشب خدا رحم کرد که اون پست رو نذاشتم بس که مزخرف بود.

یه جاییش نوشته بودم: " به مامانم اینا نگفتم از تصادف امروزم و فقط اعلام کردم که کمرم تیر می‌کشه. البته حالا اصلا نیازی به نگرانی نیست. یه دوش گرفتم و بهتر شدم. در واقع اگر الان واقعا غمگین نبودم براتون ماجرای تصادف رو کاملا تعریف می‌کردم یا ماجرای اون دختره که دم سردر شریف ازم آدرس پرسید و من تا قاسمی مشایعتش کردم چون قطعا گم میشد "

خب من الان واقعا غمگین نیستم و دلم برای پست گذاشتن جوری تنگ شده که می‌خوام خلتون کنم.

 من خیلی وقت بود ماشین نبرده بودم بیرون! چون حدودا دو سالی هست که محیط‌زیست واقعا برام خیلی مهم شده و تقریبا الان سه ماهه که سعی کردم چند قدم به پسماند صفر بودن نزدیک شم (خب الان فکر‌ می‌کنم بزرگترین مشکلم با این موضوع و آخرین مرحله احتمالا برای من برمی‌گرده به شستن پدهای پارچه ای!) به هرحال من بقیه رو هم مجبور کردم از ماشین استفاده نکنن یا کمتر این‌کار رو انجام بدن! و خودم هم حتی تاکسی هم سوار نمی‌شم تا خودم رو سرزنش نکنم.

داشتم میگفتم خیلی وقت بود ماشین نبرده بودم بیرون ولی کاملا مسلط بودم به ماشین و حرکات دست و پام رو تقریبا ناخودآگاه انجام می‌دادم! جانی رو رسوندم خونه‌شون و داشتم در کمال عذاب وجدان تنهایی برمی‌گشتم خونه و تقریبا صدای موسیقی رو جوری بلند کرده بودم که هیچ چیز دیگه‌ای نمی‌شنیدم و همزمان داشتم از روی نقشه نگاه میکردم تا نزدیک‌ترین راه رو به خونه پیدا کنم! توی سرازیری مرزداران، با صدای کوبیده شدن وحشتناکی به خودم اومدم! و دیدم بله:) من با سرعت ۵٠ توی سرازیری کوبیدم به یه تاکسی سبزرنگ:)) خب من واقعا انتظار داشتم اولین تصادفم یه ذره با ابهت بیشتر، سرعت بالاتر و صدمات چشمگیرتری همراه باشه! به هرحال ترمز دستی رو کشیدم و اومدم پایین. جانم چی میشه اگه من‌ هم یه بار شبیه این فیلما مثلا تصادف کنم و از شوک نتونم از ماشین پیاده شم یا دیگه نشینم پشت فرمون؟ خب این به‌شدت هم جذابه ولی من اصلا نمی‌تونم انقدر سانتی‌مانتال باشم! (من دقیقا اون‌موقع داشتم به اینا فکر می‌کردم برای همین یه‌کم شوک‌زده به نظر می‌اومدم!) خلاصه که از راننده تاکسیه اصرار که تو زدی سپر ماشینم رو داغون کردی، والا منم انکار نمی‌کردم ولی صرفا نگران خیابون بند اومده بودم و هی پشت هم می‌گفتم بیا ماشین‌هامون رو ببریم یه گوشه درباره‌ش حرف می‌زنیم. و وقتی قبول کرد لوگوی ماشینم رو از وسط خیابون برداشتم و رفتم سوار ماشین شدم. بله، بیشتر به نظر می‌رسه سپر ماشین من داغون شده باشه تا ماشین اون:) خلاصه که رفتیم جلوتر و من می‌خواستم کنار خیابون پارک کنم که حاجی بوق زد که بیا دنبالم! رفتیم خیابون بغلی و باز‌ هم خیابون بعدیش و خوشبختانه بالاخره قبل از این‌که من واقعا از ترس سکته کنم و تصمیم بگیرم پامو بذارم روی گاز و فرار کنم یه جایی ایستاد.

پیاده شدیم و تمام مدت داشت غر سپری رو می‌زد که حتی ذره ای کج نبود! همه‌جاش رو نگاه کرد و من گفتم اگر بخواین می‌تونم خسارتش رو همین‌جا بدم بهتون، اگه نه بگیم پلیس بیاد (از اثرات با گواهینامه رانندگی کردن: شجاعت کافی برای آوردن اسم پلیس و اصلا تصادف کردن:دی)، یا بریم تعمیرگاه هرچی شد من حساب کنم، یا کارتم رو نگه دارین پیش خودتون و.! جدا یه ده دیقه ای داشتم پیشنهاد می‌دادم بهش. بعد همین‌طوری که داشت نگاهم می‌کرد گفت نمی‌خواد. بفرمایید. فقط از این به بعد مواظب باشید! گفتم خب چرا؟ چند بار همین دیالوگ تکرار شد و نهایتا گفت ازتون خوشم اومد. قیافه خوبی دارین! بعد که یه ذره با شک نگاهش کردم گفت منظورم اینه که دختر خوبی هستین. بیشتر دقت کنین تو رانندگی!!

خب عزیزم بعدش که نشستم تو ماشین دست و پام می‌لرزید. وایسادم تا رد شه و براش یه بوق تشکر طور زدم. و بعد همونجا نشستم فکر کردم شاید حرف خیلی مناسبی هم نزد و در واقع اصلا چرا کسی باید بتونه توی اون شرایط اونم به من با این پوشش چنین چیزی رو بگه؟ و خب چرا باید کسی بهم بگه قیافه خوبی دارم وقتی واقعا چنین چیزی رو ندارم؟

به هرحال رفتم خونه، سعی کردم لوگوی ماشین رو بذارم سرجاش و خیلی تمیز و دقیق پارک کنمش توی پارکینگ. انگار که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده:) الان هم واقعا اتفاق خاصی نیفتاده و به جز گردن‌درد و کمردرد اون‌روز، چیزی برام نمونده جز اون سوال‌ها! چرا باید این داستان این‌جوری پیش می‌رفت؟ خب جانم الان واقعا ناراحتم که اولین تصادفم چندان هم باشکوه و ترسناک نبود! :))

 

پ. ن: ماجرای اون دختر آدرس‌پرس خودش به یه پست جداگونه نیاز داره! :) 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها