عصبانی‌ام. بی حوصله‌ام. حسودم. دوست دارم تغییر کنم اما در تقلا و تلاش خودم غرق می‌شوم و هیچ اتفاق جدیدی نمی‌افتد. لعنت به شما که می‌دانید از زندگی‌تان چه می‌خواهید. نفرین که نمازهایتان را سروقت و بااعتقاد می‌خوانید. شما که رشته‌تان را با تمام وجودتان انتخاب کرده‌اید. لعنت به همه شما که زبانتان را تقویت کرده‌اید و تافل و آیلتس گرفته‌اید. لعنت به شما و وبلاگ‌های شلوغتان و پر از پست‌ها و کامنت‌های درخشانتان. لعنت به هرکسی که در دانشگاه مطالعه اضافه دارد. لعنت به آن‌ها که کلیدر و چشم‌هایش را خوانده‌اند. لعنت به آن‌ که در آزمایشگاه دقیق و ظریف است. تف بر آن که کیت تولید می‌کند. اصلا تف بر آن‌که چیزی تولید می‌کند. شما،بله شما که دریبل‌‌‌های مقتدری دارید و عضله ساق پایتان باریک و مشخص است. همان شمایی که بلدید صاف بنشینید و احترام رعایت کنید. همه شماهایی که روزهای درخشان و شب‌های آرام دارید. شمایی که وقتی ناآرامید پشت پیانوتان که در اتاق پذیراییتان است می‌نشینید. شما که پرده اتاقتان زیباست و صبح‌ها نور خورشید می‌تابد در اتاقتان. شما که لنز دوربین‌هایتان کیت نیست. شما که فرانسه بلدید. می‌دانید دوست دارید چه‌گونه لباس بپو‌شید و همان‌طور هم می‌پوشید. بدتر از آن شما که غریبه‌ای را بیشتر از خودتان دوست دارید. که می‌دانید چه‌طور همه چیز را بیان کنید. نمی‌ترسید. راحت آن‌هایی را که دوست ندارید کنار می‌گذارید. زیبا و روان نه» می‌گویید. خردمندید. اصلا لعنت به همه‌تان که خوشبختید و حالتان خوب است.

زندگی کسالت‌بار است اگر حس موفقیتی نباشد، وابستگی نباشد. نمی‌دانم. زندگی من کسالت‌بار است. من نه کسی هستم که باید باشم و نه کسی که بودم مانده‌ام. این احساس میانمایگی ناخوشایند چیست که عذابم می‌دهد؟ برمی‌گردم به عقب. خیلی عقب. می‌دانی نوزده سال زمان زیادی است برای هیچ چیز نشدن. سال‌های زیادی فرصت داشتم برای شناختن خودم. فرصت‌های زیادی از دست دادم و چیزی نیاموختم. همچون طفلی همه چیز برایم جدید است و همچون شیخی چیزی ندانسته از انسان‌ها برایم نمانده است. باید خودم را در حوضی از شادی و موفقیت غرق کنم اما.

ای غم نمی‌خواهی چند ساعتی مرا به حال خود بگذاری و بروی؟ لااقل فاصله بگیر. از دور سایه بینداز. مرا دوست بدار. بغلم کن. موهایم را شانه بزن. مرا ببوس. 

دیگر دلیلی ندارد از تعطیلی خوشحال شوم. حالم را به هم می‌زند این رخوت و ناکارآمدی. البته چه فرقی می‌کند؟ کشور تعطیل، دین تعطیل، درس تعطیل، خوش‌گذرانی تعطیل، زیبایی تعطیل، نورا تعطیل! کشور باز، دین تعطیل، درس تعطیل، خوش‌گذرانی تعطیل، زیبایی تعطیل، نورا تعطیل! خدای من چه برای من خواسته‌ای؟ من این اختیار را نمی‌خواهم. تمام امروز به این فکر کردم که چه می‌شود اگر آن روز با شکوه که توانستم برای اولین‌بار در جمع باسوادهای مجمع اظهار نظر درستی کنم، با روز مرگم مصادف شود؟ ای کاش بلد بودم پیانو بنوازم، چشمانم را می‌بستم و جان مریم را خلق ‌می‌کردم. ای کاش کتاب‌های بیشتری خوانده بودم و از مکانیسم‌های زیستی بیشتری سردرمی‌آوردم. ای کاش دنیا این‌قدر پیچیده نبود و آدم‌ها این‌قدر زیاد و موفق و راضی نبودند. دلم یک تایید درست و حسابی می‌خواهد.

در خیالم در لبنان زندگی می‌کنم. مشهورم و عربی صحبت می‌کنم. نه از این توصیه‌های الکی که جوانان اگر دلتان موفقیت می‌خواهد فلان کار را انجام دهید. می‌دانی؟ صرفا می‌خواهم مطمئن باشم می‌توانم سرنوشت نورا را به دست بگیرم و به مقصود برسانم. چشمانم را که می‌بندم یک دشت سرسبز با یک تپه می‌بینم که تابش‌های خورشید دشت را گرم کرده و شعله‌هایش سایه روشن ایجاد کرده، چند لکه ابر هم در آسمان فیروزه‌ای است. می‌توانم زیر نور خورشید به تنهایی قدم بزنم و خیالم راحت باشد. همین. شاید کسی را که دوستش دارم را هم در آخر صدا می‌کنم، نمی‌دانم کیست، چه شکلی‌ست یا چه جنسی است و اصلا انسان است یا نه؟ فقط می‌دانم خیلی دوستش دارم و خیالم راحت است! نورا به نظرت بیست سال دیگر لایق یک خیال راحت هستی؟

 

پ.ن: از همه این‌ها بگذریم.

مهمونی امروز واقعا خوش گذشت:))


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها