پارسال اینموقع نه ساعت و چهل و پنج دقیقه درس خوندم و این عدد برای من واقعا زیاد بود! احتمالا میخواستم درس بخونم تا فرار کنم از چیزی که واقعا باید میبود و نبود.
پارسال، دیروزِ اینموقع که همیشه آمپلیفایر مدرسه دستمون بود و دیگه شورش رو درآورده بودیم انقدر برای خودمون مولودی و آهنگ و اینها با صدای خیلی خیلی بلند پخش میکردیم، دور میز صبحانه ایستاده بودیم و تو میای و .» داشت پخش میشد و من درحالی که داشتم سعی میکردم با جنگ، یکی از چاقوها رو از سارا بگیرم، داشتم برای بچهها تعریف میکردم که پارسال اینموقع، احتمالا توی هال خونه پدرجون نشسته بودیم و با یک لیوان چای و نون خشک توی دستمون، داشتیم باهم لیست کسایی که فردا باید بریم بهشون سر بزنیم رو میگفتیم.» بعد هم یادمه از جنگ چاقو برنده بیرون اومده بودم ولی با حسرت گفتم: اگه امسال پارسال بود، فردا رو از صبح تا شب میرفتیم توی محلههای بابل برای خودمون میگشتیم و وقتی برمیگشتیم باید برای هم تعریف میکردیم که کی بیشتر تونسته شربت بخوره و به در خونه آدمهای مشخص شده سر بزنه تا عیدی بگیره.» بعد هم مطمئنم احتمالا سارا یک تیکهای بهم انداخته درباره همه این چیزها، یادم نمیاد اما از سارا برنمیاد بذاره من حرفی بزنم و تیکه نندازه بهم:) بهمون گفتن یک عیدی براتون داریم و بچههای پیشدبستانی، واقعا واقعا کوچک، اومدن و به هرکدوممون یک گل نرگس هدیه دادن و من هنوز اون مراسم باشکوه رو یادمه که یکیشون داشت میخوند: باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی؟»
بعد هم از سر کلاس احتمالا هندسه یا گسسته به بهونه دستشویی یا آب با ماریا زده بودیم بیرون و رفتیم خودمون رو رسوندیم به جشن دبیرستانیها. به ماریا که بغض داشت گفتم ایشالا سال دیگه، خودش هست!»، بعد هم برگشتیم بالا و ساعتها با مشاورمون سر و کله زدیم چون بعد از خروج ما کلاس تقریبا خالی شده بود انقدر که همه به یه بهونهای رفته بودن تا به جشن برسن!! همونروز ماریا رو بردم سالن امتحانات توی تاریکی اونجا، یواشکی و دوتایی روی زمین به شکم دراز کشیدیم و یک برنامه دوتایی برای از الان تا خود کنکور، ریختیم. وقتی برگشتیم پایین بچهها نشسته بودن روی پلههای پیشدانشگاهی و داشتن سرود زیبای پارسال، اینموقعمون رو میخوندن. رفتیم سرود خوندیم و نمیدونین واقعا انگار یک جشن بینظیر بود توی زندان! انگار همه داشتن میگفتن خب خوبه ولی سال دیگه اینموقع بهتره.
حالا سال دیگه اینموقع است. نه خبری از ظهوری که به ماریا گفتم هست، نه خبری از شربتهای بابل و نه خبری از میز صبحانه و پلههای پیشدانشگاهی! سال پیش اینموقع فکر نمیکردیم تعریفمون از زندان اینقدر متفاوت بشه، نه؟ اشکال نداره! سال بعد و سالهای بعد اینموقع، حال همهمون بهتره در محضر خودش. نه؟ :)
پ.ن: عیدهاتون مبارک :))
+ دوست داشتید بشنوید (صوت تو میای و .»)
درباره این سایت